با عرض سلام و احترام. آقای موشح عزیز از خدمتتون چند سوال داشتم با این مضامین که: 1-پیدایش فلسفه ی اثبات(در مورد اثبات وجود خدا،صفات او،معاد،عدل و...) آیا با ظهور دین بوجود آمد؟یعنی مسائل دینی و پیامبران باعث شدند فلاسفه به این فکر بیافتند که خدا،معاد،وحی و...را با عقل توجیه و تفسیر و اثبات نمایند که عقل و دین منافاتی باهم ندارد که وقتی از منظری نگاه میکنیم میبینیم فلاسفه دین را مقدم بر عقل دانسته اند و بیشتر در پی تبیین و اثبات مسائل وحیانی و ماوراالطبیعه هستند که بسیاری هم به بیراهه رفته اند و براهین آنها بیشتر در رد مطالب وحیانی بوده مانند وحدت وجود ملاصدرا که اگر از منظر دین توجه کنیم تضاد با آن دارد یا عجز ابو علی سینا در اثبات معاد جسمانی یا اشکالاتی که در برهان علیت وجود دارد. 2-آیا دین باعث شد بشر به این فلسفیدن بیافتد؟یا اگر دین هم نبود آنها درصدد این بر می آمدند تا این مطالب را بیان کنند؟ 3-تقدم با عقل و فلسفه بوده و هست یا وحی و دین؟وفلاسفه به دنبال چه هستند؟ لطفا اگر در این زمینه کتاب هم معرفی بفرمایید تا مطالعه کنم و بیشتر مطلع بشم متشکر خواهم شد. با تشکر از شما.
معمولاً وقتی بحث از تاریخ فلسفه میشود اساتیدی که شهرتی داشتهاند دیدهام به سراغ کاپلستون میروند و کمتر تاریخ فلسفه ویل دورانت دو کتاب معروف برای تاریخ فلسفه غرب هم راسل مشهور است اما چند سال پیش مصطفی ملکیان یک دور فلسفه تدریس کرد که چون از یونان آغاز نموده به نحوی تاریخ فلسفه نیز به شمار میرود جزوات آن را به نظرم دفتر همکاری حوزه و دانشگاه منتشر کرده کتاب ندیدهام منتشر نمایند من نیز از روی جزوات آن خواندم نه کتاب
اما مشکلی در همه این تواریخ موج میزند: تاریخ هستند! تاریخ همیشه مشمول تحریف است نقص کاستی تاریخ نمیتواند بیانگر همه چیز باشد آن هم تاریخی که بارها در جنگها و حملات دستخوش حقیقتزدایی شده تاریخی که تحت تأثیر سلیقه شاهان و سلاطین بوده تاریخ قابل اعتماد نیست
اینکه ابتدا «دین» بوده و بعد «فلسفه» آمده در اصل این حقیقت هیچ تردیدی نیست زیرا آغاز دین هم زمان است با خلق نخستین انسان تا «آدم» را خلق کرد احکامی را به وی آموخت و شد دین دین ِ آدم اما اینکه آیا «فلسفه» زاییده «دین» باشد بنده از هیچ استادی چنین نشنیدهام و تاریخ نیز خلاف این را میگوید فلسفه به معنایی که اساتید درس میدهند مشربی فکریست که از یونان باستان آغاز میشود در یک برهه زمانی به شرق منتقل گشته و به دست مسلمانان رشد مییابد مجدداً در عصر نوزایی به غرب بازگشته نوشتههای فلاسفه مسلمان خاستگاه پیدایش تمدنی جدید در غرب میگردد و امروز فلسفه سیر رشد خود را در غرب میپیماید این فلسفه چیست؟ شیوهای از اندیشه در حقیقت هستی اما اگر فلسفه را به معنای مطلق آن «هستیشناسی» بدانیم قطعاً تمام ادیان درباره «اصل هستی» نظر داشتهاند و به نحوی در فلسفه سخن گفتهاند و نمیتوان فلسفه را جدا و مستقل از دین دانست اما ادیان محتاج فلسفه نبودند زیرا از «هستیشناسی» به قدری بسنده میکردند که کار مؤمنین راه بیافتد دین قصد ندارد دنیا را به مردم بشناساند به قدری که تمام اسرار آفرینش هویدا گردد همینقدر که مردم بتوانند راه سعادت و کمال را بیابند غرض دین حاصل شده و بیش از این لغو است و اتلاف وقت و بیراهه به شمار میرود
فلسفهای که خدا را اثبات کند صفات او را و اصول اعتقادی را چنین فلسفهای از نظر تاریخی وقتی در اسلام پیدا شد که به اقرار بزرگان تاریخ اسلام خلفای عباسی تلاش کردند قدرت علمی ائمه را کمرنگ نمایند به تصوّر اینکه اگر چراغ فلسفه یونانی در امت اسلامی روشن شود خورشید علم امامت از نظر پنهان خواهد گشت بعد از دوران صادقین (ع) است هزاران هزار شاگرد تربیت شده در مکتب امامان عدهای یهودی خبر میدهند که در گذشته دور فلسفهای در یونان بوده که امروز منسوخ شده با غلبه روم و به قدرت رسیدن کلیسا و تغییر فرهنگ و تفکر غرب خلفا خوشحال میشوند بیش از همه میگویند هارون الرشید در راهاندازی «نهضت ترجمه» تلاش کرده آنقدر این عصر مهم است که با همین عنوان شناخته میشود: عصر نهضت ترجمه
از این دوران است که شیعه نیز درگیر فلسفه میشود هشام بن حکم و پارهای شاگردان ائمه (ع) ناگزیر به فلسفه روی میآورند تا فقط بتوانند به شبهات فلسفی یونان پاسخ گویند پس نسبت به اسلام اگر بنگریم از ابتدا فلسفه برای سرکوب دین به عرصه آمد اما مغلوب شد فلسفه یونان مغلوب دین شد و به عنوان ابزاری به کار آمد ابزاری برای اثبات دین مسلمانان به مدد یاری امامان توانستند فلسفه را تسلیم کنند اگر چه زیربنای آن همچنان کفرآلود بود اما چنان مسلط شدند که همه را تفسیر نمودند تفسیرهایی که تأییدی بر دین گردد
امروزه هم چنین اقداماتی صورت میگیرد مثلاً فلان فیلسوف معاصر تلاش کرده تا فلسفه سکولار امروز غرب را با دین اسلام سازگار کند همین سالهای اخیر!
متأسفانه اتفاقی افتاد همین فلسفهای که فقط برای نفی فلسفه کفرآمیز یونانی در اسلام رواج یافت رفتهرفته اصالت یافت و عدهای پنداشتند که علمی مهم برای زندگی بشر است و اختلافات شکل گرفت و مسائلی که در جزوه سابق بدان اشارت رفت تا رسید به عصر ما که همین فلسفه دوباره برای مبارزه با مارکسیسم به عرصه آمد و خودنمایی عجیبی کرد و قدرت گرفت و به تخت نشست اما دوباره رو به افول است این فلسفه رفتهرفته ناتوانی خود را اثبات مینماید از همین روست که بسیاری از فلاسفه به دست و پا افتاده که راه گریزی بجویند و امثال سروش و ملکیان و مجتهد شبستری و مانند آنها به ورطه فلسفه غرب افتادهاند به عنوان نجاتی از این فلسفه به فلسفهای دیگر پناه برده که البته به نظر مسیر صحیحی نمیرسد
گمان میکنم پاسخ سؤال دوم نیز در همان سؤال اول روشن است دین هیچ الزامی به فلسفه نکرده و نه احتیاجی را بیان داشته فلسفه روشی پذیرفتهشده از سوی دینداران است برای درگیری با کفار نه همه کفار آن دسته از کفار که تظاهر به دانش و علم و فلسفه مینمایند آن دسته که سوفسطاییاند
اینکه دین مقدم است یا عقل قرنهاست که مهمترین پرسش فلاسفه بوده و متکلمین و تمام دینداران درگیر این پرسش شدهاند چندین فرقه و نحله تا کنون پیدا شده که شاید بتوان در سه دسته گرد آورد: فقها عرفا فلاسفه
فقها به احکام بسنده مینمودند احکام و فروعات شرعی در اصول دین نیز همانقدر که از علم تفسیر بر میآید و از قرآن فهمیده میشود این فقها در سالهای اخیر اصول دین را به فلاسفه واگذار کردند و خود را در فروع دین و احکام خلاصه کردند
عرفا اصلاً معتقد به فلسفه و تعقل نبودند آنها راه را به روشهای شهودی و قلبی مییافتند و برای وصول به سلوک پناه بردند شاید بتوان تمام فرقههای درویشی و تصوّف و حتی اخلاق عملی را نیز در این جرگه حساب کرد تا قرنهای اخیر که پارهای عرفا به عرفان نظری روی آوردند و آن را بر فلسفه بنیان نهادند
فلاسفه اما روششان نه شهود بوده و نه نقل نه متون دینی و نه ادراک قلبی همیشه معتقد به استدلال عقلی بودند لذا عقل را مقدم بر هر چیز دانستند این فرقه تلاش کردند سایر فرقهها را ناگزیر نمایند به عقل بازگردند و البته که موفق شدند هم عرفان را به عرفان نظری کشاندند و سهروردی و محیالدین عربی ساختند هم فقها را تسلیم نمودند و اصول عقاید را از آنان گرفتند بر فقه هم سایه انداختند و اصول فقه را توسط مرحوم آخوند خراسانی (ره) تصرّف نمودند
اما پاسخ چیست؟ آیا واقعاً عقل مقدم است بر دین؟ قطعاً بدون عقل دین فهمیده نمیشود اگر دین «پیامبر بیرونی» نامیده میشود و عقل «پیامبر درونی» کلام صحیحی است این دو اگر با هم مرتبط نشوند هیچ هدایتی شکل نمیگیرد اما این عقل تا چه حد سیطره و گستره حضور دارد؟ قطعاً نه تا بینهایت و اگر نه بینهایت پس نهایت قدرت و سلطه عقل کجاست؟ یک مثال کوچک شاید به تبیین مطلب کمک نماید:
سالهاست که همه میگفتند: ابلیس هزاران سال عبادت خدا را کرد و در یک امر تخلف نمود و مطرود شد و این پرسش در اذهان شکل گرفت: آیا به یک خطا هزاران هزار عمل صالح نابود میشود؟! و پاسخ دادند: بله! اما غفلت شد از اینکه: تغییر تدریجیست چطور میشود در کسری از ثانیه از اوج به حضیض رسید؟ چطور رأفت و عطوفت الهی و غفران وی شامل حال کسی نمیشود که هزار سال عبادت نموده است؟ و چرا چنین موجودی دقیقاً پس از این خطا خداوندی را که هزاران هزار سال عبادتش را کرده این طور خطاب مینماید: تو مرا اغوا کردی، پس تمام بندگانت را اغوا میکنم؟ (ربّ بما اغویتنی...)
مسأله را استاد حسینی(ره) طور دیگری تفسیر مینماید ابلیس از ابتدا خدا را عبادت نکرده بود هزاران سال اصلاً بر خدا سجده نکرد و شاید این مطلب را حتی خودش هم غفلت داشت از کجا معلوم است؟ از آنجا که وقتی امر به سجده شد گفت: من از آتش هستم و او از گل، آتش که نباید بر گل سجده کند! با این کلام ابلیس چه چیز را به همگان نشان داد؟ نشان داد که در تمام این هزاران سال به «خود» سجده کرده است به «تشخیص خود» به «عقلانیت خود» او استدلال کرده است: خدا از نور است، من از آتش، نور از آتش برتر است پس من به خاطر این استدلال عقلانی خودم باید بر خدا سجده کنم این عین شرک است این عین خودپرستی است استاد حسینی(ره) این را عقلپرستی نامیدهاست ابلیس هزاران سال عقلپرست بوده و استدلال خود را اطاعت میکرده عبودیت نداشته است اکنون خداوند قصد امتحان دارد که مشخص شود این هزاران سال هر کس چه میکرده نوری را در گل آدم پنهان نموده نور اصحاب کساء همان پنجتن که نامشان بر عرش الهی منقوش است اما این نور را هیچ مخلوقی نمیبیند امر به سجده میکند اگر ابلیس خداپرست بود مطیع امر الهی اگر بود اگر هزاران سال خدا را اطاعت کرده بود حتماً بر گل سجده میکرد اما او عقلپرست بود اینجا هم عقل خود را پرستید و خداوند به همگان نشان داد و او را مفتضح ساخت نه اینکه ابلیس به یک لحظه و آن تغییر کرده باشد و از خداپرستی به نفسپرستی رفته باشد از ابتدا نفسپرست بود!
اما بعد تا امتحان تمام شد خداوند پرده را برداشت ابلیس نور را دید در گل آدم خدا را متهم کرد که تو مرا فریب دادی با پنهان کردن حقیقت! غافل از اینکه هر امتحانی نیاز به پنهانکاری دارد و گرنه امتحان نمیشود!
انسان امروز عقلپرست شده است به دلیل همین فلسفههاست اگر عقل بر دین مقدم است نه از جهت شرافت یا قدرت برتر یا مقام بالاتر بلکه از این جهت که پذیرنده دین است به عنوان یک گیرنده گیرنده امواجی که از سوی پروردگار منتشر شده و با عنوان دین به عقل میرسد عقل تنها به عنوان یک مُدرک دین را درک میکند سپس حکم کردن را به دین وامیگذارد و خود را درچارچوب آن تسلیم مینماید استاد حسینی(ره) معتقد است همان طور که چشم و گوش دست و زبان همهاندامهای انسان مناسک دارند یعنی دین برای همه آنها تکلیف تعیین کرده است و عمل صالح و غیرصالح بکن نکن دارد برای آنها برای عقل هم دارد عقل هم مناسک دارد و عقل هم باید در چارچوب دین حرکت کند اگر چه در ابتدا عقل بوده که دین را درک کرده
این نظریه مخالفین زیادی دارد فقهای امروز فقهای پس از مرحوم آخوند خراسانی حجیت دین را به عقل بر میگردانند و سپس میگویند چون شارع (تشریع کننده دین) حجیت خود را از عقل گرفته است قادر نیست حجیت عقل را سلب نموده یا محدود کند! این استدلال را از فلسفه وام گرفتهاند و نتیجه این شده است که میبینید همین وضعیت نامتعادلی که در شریعت دیده میشود در اعتقادات در بین اعتقاد به دین و عمل به دین!
[ادامه دارد...] برچسبهای مرتبط با این نوشته: مباحثه 267 - فلسفه 73 - آقامنیر 117 -
|