سفارش تبلیغ
صبا ویژن
این آگهی ارتباطی با نویسنده وبلاگ ندارد!
   

تدبیر پیر را از دلیرى جوان دوست‏تر مى‏دارم . [ و در روایتى است ] از حاضر و آماده بودن جوان براى کارزار . [نهج البلاغه]

تازه‌نوشته‌هاآخرین فعالیت‌هامجموعه‌نوشته‌هافرزندانم

[بیشتر]

[بیشتر]

[بیشتر]

[بیشتر]

در صفحه نخست می‌خوانید:  حلقه میانی چیست؟ - فقه هوش مصنوعی - دبیرستان سرای ایرانی - ایده پرتقالی - فهرست فصوص و فتوحات - ما چند روح داریم؟ - 
سخن پایانی سفر + چهارشنبه 85 مهر 19 - 5:42 عصر

آن چه در این ایام بر من و دوستانم گذشت، در این سفر 18 روزه، همه را به اجمال و آن گونه که توان داشتم در سفر نگاشتم و پس از بازگشت تایپ کردم و در این وبلاگ قرار دادم که در دو بخش آرشیو شده است!

هزینه این سفر برای هر کدام از ما چهار نفر 188 هزار تومان تمام شد که اگر بر تعداد ایام تقسیم کنیم، خرج هر روز ما از ابتدا تا انتها حدود ده هزار تومان بوده است! البته این غیر از 19 هزار تومان ویزای سوریه و 47 هزار تومان ویزای عراق است که پیش از آغاز سفر تهیه کرده بودیم.

از هر نفر ما حدود 70 هزار تومان هم در سوریه سرقت شد که در مجموع 250 هزار تومان چهار نفری هزینه کردیم،‏ از لحظه حرکت تا بازگشت!

امیدوارم این سفر زیارتی مورد قبول اهل بیت عصمت و طهارت (ع) قرار گرفته باشد و نام ما در فهرست زائران حرم حسینی (ع) ثبت شده باشد.

دعا می‏کنم همه شیعیان توفیق این زیارت را پیدا کنند.

التماس دعا


برچسب‌های مرتبط با این نوشته: سفر 33 -
نوشته شده توسط: سید مهدی موشَّح نظرات شما ^

در صفحه نخست می‌خوانید:  حلقه میانی چیست؟ - فقه هوش مصنوعی - دبیرستان سرای ایرانی - ایده پرتقالی - فهرست فصوص و فتوحات - ما چند روح داریم؟ - 
سفرنامه خاورمیانه اسلامی - بخش بیستم - پایانی + چهارشنبه 85 مهر 12 - 8:37 عصر

پس از گشتن در شهر به ایستگاه بازگشتیم. کرایه تاکسی‏ها بالاست و انسان را کفری می‏کند. برای چند قدم پول زیادی می‏گیرند که نتیجه قهری لیتری 2000 تومان بودن بنزین است!  قطار ایرانی با کلّی مسافر آمد و در ایستگاه توقف کرد. مسافرین در حال پیاده شدن بودند که آدم‏های ما رفتند بالا. دیدیم همه با فشار سعی در سوار شدن دارند و صدای مسافرین قطار بلند که صبر کنید تا ما پیاده شویم و راهروی واگن‏ها هم که فقط مسیر عبور یک نفر است، غافل از این که خودشان نیز در بازگشت ناگزیر از همین تکاپو خواهند بود! دانستیم که باید ما هم سرعت به خرج دهیم، تا مجبور نشویم برای سوار شدن به قطار بعدی یک هفته در ترکیه بمانیم.

مسافری از کوپه خود خارج شد و ما داخل شدیم و درب را بستیم و این نشان از حیازت کوپه داشت، آن کوپه مال ما بود، حتی اگر از آسمان سنگ می‏آمد! از انسان چه رفتاری سر می‏زند وقتی احساس ناامنی می‏کند و خدا را پناه خویش نمی‏داند! حال و روز بشر بی‏دین در این دنیای مدرن بی‏خدا همین است، اضطراب محض است و نگرانی از این که چه خواهد شد اگر زور به کار نبندم و حق دیگران ندزدم! دیدیم آنانی را که در این معرکه عقب ماندند و سنبه‏شان پر زور نبود و آخرالامر مأمور قطار در واگن کنار لوکوموتیو جایشان داد که معدن اصوات گوش‏خراش موتور دیزل بود، شب تا صبح و صبح تا شب، دیوانه کننده! آن‏ها نیز از کاهلی خود پشیمان، چونان انسانی که روز محشر نعره جهنم را می‏شنود و نادم از فراهم نکردن سپری برای محافظت از آتش، سپری از جنس روزه، نماز، زکات و چیزهای اندکی که خداوند در دنیا از او خواست و او ـ به خیال خود ـ دریغ کرد!

قطار حرکت کرد و ما در کوپه‏ای بودیم که هنوز زباله‏های مسافران قبلی را در خود داشت. کم‏کم آمدند و کوپه را جارو کردند و تمیز، ملحفه‏ای آوردند و عجب واگن ما مسئولی داشت! هر واگن مسئولی دارد که امور مسافرینش را رتق و فتق می‏کند. مسئول ما اندکی الوات بود! به همین دلیل زود با ما رفیق شد و چه رفاقتی! برایمان چای رایگان آورد و بیشتر وقت خود را در سفر کنار ما سپری می‏کرد. جوان بود و از جوانی کردن دوستان طلبه ما لذت می‏برد!

به تهران رسیدیم. اندک زمانی دیگر بایستی در ایستگاه پیاده می‏شدیم که قطار به ناگهان توقف کرد و صدای دویدن مأمورین قطار یکی در پی دیگری هیجان زیادی را بر قلب مسافرین مستولی کرده بود. آن‏چه از زبان رفیق مسئولمان شنیدیم حکایت از برخورد قطار با پیرمردی داشت که به معتادها می‏مانست و هنوز زنده بود، به خواست خدا و قطار مدتی معطل، تا پزشک قطار بر سر بالینش حاضر شود و پس از کمک‏های اولیه قطار حرکت کرد، که در ایستگاه آمبولانس منتظر او بود.

به شهرمان بازگشتیم و چقدر خسته، رسته از تمام بدبختی‏های غربت و وارسته از تمام آلودگی‏های دل و جان به سبب زیارت، آسوده و آرام هر کس به منزل خود رفت و من چون به درب منزل رسیدم، شگفتا که پدر و مادر و خواهر و برادر همه جمع‏اند و پارچه‏ای بزرگ بر فراز درب افراشته که زائرمان خوش آمد! عجبم بیشتر از آن آمد که پدر گوسفندی خریده و همسایه زمین زده، خونش به پای زائر کربلا ریختند! این مردم ما عجب ایمان و اعتقادی به اهل بیت عصمت و طهارت (ع) دارند، الحمدلله،‌ همین است که خداوند کریم «انقلاب» را به آنان هدیه کرد. چنین گوهری را که به هر مردمی نمی‏دهند!

دوستان ما هنوز مشغول برنامه‏ریزی برای سفر دیگری به لبنان هستند و حقیر به کارهای آتی خود می‏اندیشم...! ولی سفر انسان هنوز تمام نشده و مقصد، قیامت، هنوز در پیش است...!

خوش‏سفر باشی، ای انسان!

پایان


برچسب‌های مرتبط با این نوشته: سفر 33 -
نوشته شده توسط: سید مهدی موشَّح نظرات شما ^

در صفحه نخست می‌خوانید:  حلقه میانی چیست؟ - فقه هوش مصنوعی - دبیرستان سرای ایرانی - ایده پرتقالی - فهرست فصوص و فتوحات - ما چند روح داریم؟ - 
سفرنامه خاورمیانه اسلامی - بخش نوزدهم + سه شنبه 85 مهر 11 - 10:9 عصر

از ساعت 9 صبح تا 6 عصر در حرکت بودیم،‌ با اتوبوس از تاوان به وان در حاشیه دریاچه. زنی ژاپنی که شیعه مذهب بود و برای زیارت به سوریه رفته و برای بازگشت به ژاپن از طریق هواپیما به تهران می‏رفت به خاطر تمام شدن فرصت زمانی ویزای ایرانش در مرز بازرگان گرفتار شده بود. باید به ترکیه باز می‏گشت و ویزای خود را تمدید می‏کرد. شش ماه است در سفر است و از خانه خود دور. قطار مدتی به خاطر او معطل ماند تا مأمور ترک تکلیف او را مشخص سازد. بنده خدا نه انگلیسی خوب می‏فهمید و نه عربی. البته با انگلیسی با او صحبت می‏کردند، ولی به سختی! تعجب مردم از این بود که تنهایی به این سفر دور و دراز زیارتی آمده و نه با مردی!

9 ساعت حرکت با اتوبوس همه را کلافه کرده بود. خانواده‏ای چهار نفری از اهالی مازندران که دو کودک خردسال با خود داشتند، از حال به هم خوردگی و بالاآوردن دختر بچه خردسال خود به ستوه آمده بودند. فلات آناتولی است دیگر، ترکیه دشت و کویر که نیست!‌ تمام کوه و کوهستان است و دریاچه و آبگیر. جاده صاف و هموار که ندارد.

 رفقای زیادی در این اتوبوس پیدا کردیم و ایرانی جماعت فراوان. ولی تمام این تعاملات در شهر وان رو به اتمام گذارد. لیره‏های ترکی که از ورود قبلی به ترکیه با خود داشتم برداشتم و خرج آب و غذا کردم تا از شرشان خلاص شوم. کمی هم که مانده بود، نمی‏دانستیم چه کنیم. به ایران آوردن و تبدیلش دشوار می‏نمود. در ایستگاه قطار وان که به ساختمانی متروکه می‏مانست گفتند باید چند ساعتی معطل شوید تا قطار برسد. با دوستان رفتیم داخل شهر و شهر وان را دیدیم. شهر بزرگی است ولی مانند یک روستا می‏ماند. یعنی تمرکز شهری ندارد. تنها خیابان اصلی آن چهارشیر است که چند مغازه دارد و چند بازارچه کوچک و بقیه شهر کم تردد است. البته شهر مهمی است چون گذرگاه اصلی شرق ترکیه است.


برچسب‌های مرتبط با این نوشته: سفر 33 -
نوشته شده توسط: سید مهدی موشَّح نظر دهید!

در صفحه نخست می‌خوانید:  حلقه میانی چیست؟ - فقه هوش مصنوعی - دبیرستان سرای ایرانی - ایده پرتقالی - فهرست فصوص و فتوحات - ما چند روح داریم؟ - 
سفرنامه خاورمیانه اسلامی - بخش هجدهم + دوشنبه 85 مهر 10 - 7:41 عصر

دوستان آمدند و بازگشتیم و چمدان‏ها بستیم و صبح دوشنبه نماز صبح به حرم حضرت زینب (س) رفتیم و به ایستگاه قطار. پدرمان را درآوردند تا ساعت 8 به وقت تهران قطار حرکت کرد. ظاهر خراب و به درد نخوری داشت، ولی داخلش بسیار شکیل و زیبا بود. کوپه‏های دو نفره، دو تخته و با همه امکانات قابل تصوّر. کمد لباس، روشویی و دستشویی با آینه و جامسواکی در هر کوپه. فوق‏العاده جالب و خوب طراحی شده بود.

چند ساعتی خوابیدیم. قطار نرم و راحتی بود، فقط غذایش خوب نبود. قضیه پاسپورت خیلی کار را دشوار می‏کند. قطار در مرز ترکیه می‏ایستد و همه بیرون می‏ریزند و در صف تا مأمور سوریه تک‏تک پاسپورت‏ها را کنترل کرده و ممهور نماید. بعد از یک ساعت که کار تمام می‏شد و سوار می‏شدی، ده دقیقه نمی‏شد که مأمور خشن ترک که به سبک هفت‏تیر کش‏های وِسترن شش‏لولش را به کمربندش آویزان کرده و هر از چند گاهی آن را با دست جابه‏جا می‏کند تا همه ببینند باید پاسپورتت را می‏دید و دوباره یک ساعت دیگر و یک صف دیگر!

صبح سه‏شنبه ساعت هشت قطار ایستاد و آن حادثه عجیب رخ داد. گفتند کردهای معارض ترکیه، پ‏ک‏ک، بخشی از ریل قطار را منفجر کرده‏اند و راه تا 15 ساعت بسته است. باید با اتوبوس برویم تا به قطار ایرانی برسیم. اصل قضیه این است که مسیر ما خیلی پیچیده بود. ما باید تا شهر تاوان در ترکیه کنار دریاچه وان با قطار سوری می‏رفتیم و از آن‏جا تا شهر وان که آن سوی دریاچه است با کشتی منتقل می‏شدیم. پس از پنج ساعت معلّق بودن روی آب به وان می‏رسیدیم و قطار ایرانی ما را سوار می‏کرد و از سلماس و تبریز به تهران می‏رساند. حالا باید به موقع به وان می‏رسیدیم تا قطار ایرانی را از دست ندهیم.

دو اتوبوس آدم شدیم و در کمرکش کوه‏های ترکیه راه افتادیم. خیلی سخت بود. یک زوج آلمانی علاقه‏مند به صنعت توریسم برای دیدن ایران با ما همسفر شده بودند. مرد مسن بود. در راه با هم صحبت کردیم. متعجب شده بود. پرسید: انگلیسی را از کجا فرا گرفته‏ای؟! گفتم: از ممارست. گفت: چرا؟ گفتم: علاقه به ارتباط، چون به مسافرت و جهانگردی و کسب این قبیل تجربه‏ها مثل شما علاقه دارم. مسیری طولانی را طی می‏کردیم و طبیعی بود که دوستان زیادی پیدا کنیم!

بخش‏هایی از جاده کنار دریاچه کشیده شده بود. اتوبوس ایستاد که سوخت بزند. به کنار ساحل رفتیم. خیلی شبیه سواحل شمالی ایران بود. ساحلی پر از شن و موج‏های متناوب و بسیار ملایم. ولی خیلی کثیف و پر از زباله بود.


برچسب‌های مرتبط با این نوشته: سفر 33 -
نوشته شده توسط: سید مهدی موشَّح نظرات شما ^

در صفحه نخست می‌خوانید:  حلقه میانی چیست؟ - فقه هوش مصنوعی - دبیرستان سرای ایرانی - ایده پرتقالی - فهرست فصوص و فتوحات - ما چند روح داریم؟ - 
سفرنامه خاورمیانه اسلامی - بخش هفدهم + یکشنبه 85 مهر 9 - 8:22 عصر

تمام آژانس‏های مسافرتی را زیر و رو کردیم. 30 دلار نفری، آن هم فقط یک روز، اندکی زیاد است! تورهای سه روزه 130 دلاری هم که اصلاً در حدّ مقدورات ما نبود! بهترین هتل در بیروت، سواحل بیروت و… گفتیم ما فقط ورود به لبنان را می‏خواهیم، از شما هتل و غذا و هیچ چیزی نمی‏خواهیم، کمتر حساب کنید! نشد که نشد!

من به همان تور یک روزه قانع بودم. دوستان اندکی اختلاف پیدا کردند. علّت اختلاف هم تأخیر در بازگشت بود. هواپیما که گران بود و ما می‏خواستیم با قطار بازگردیم، چون حال و حوصله اتوبوس را دیگر نداشتیم! قطار هم هفته‏ای یک بار فقط دوشنبه‏ها حرکت دارد. اگر یک روز به لبنان می‏رفتیم، ناگزیر باید سه چهار پنج روز بیشتر در سوریه می‏ماندیم تا حرکت قطار فرا برسد! گفتم موضوع استخاره، تردید است. پذیرفته و استخاره کردم و پشیمانی آمد و منصرف شدیم. قرار شد دوشنبه صبح به سمت تهران حرکت کنیم.

دوستان دو گروه شدند، یک گروه به ایستگاه قطار رفت تا بلیط تهیه کند و یک گروه به هتل بازگشت تا مقدمات سفر را فراهم نماید. عصر هم رفتیم حرم حضرت رقیه (س). پس از آن تمام خیابان‏های اطراف قلعه دمشق را قدم زدم و خیابان‏های قدیمی سنگ‏فرش شده را به دید باستان‏شناسی و عبرت‏اندوزی نگریستم. به قلعه صلاح‏الدین ایوبی که رسیدم دو ساعت داخل و خارج و دور آن را دیدم.

قلعه بزرگی بود و نکات جالبی در معماری آن به چشم می‏خورد،‌ اما دیگر نابود شده بود. فرسایش، سنگ‏های بریده شده از صخره‏های عظیم و مستحکم را ساییده و سست کرده و بعضاً از جای خود خارج کرده بود. ولی کاملاً‌ معلوم بود که در زمان خود زیبایی چشم‏گیری داشته و قطعاً‌ رعب و وحشت عجیبی هم در دل بشر مستضعف ایجاد کرده!

داخل قلعه کنسرت موزیک برگزار شده بود. پلاکارد را خواندم. برای همایش حمایت از حقوق کودک! فرصتی بود تا داخل قلعه را ببینم. منجنیقی قدیمی به همان شکل سابق از چوب ساخته شده در گوشه قلعه دیده می‏شد. اتاق‏های داخلی قلعه را با نگاهی دقیق دیدم.


برچسب‌های مرتبط با این نوشته: سفر 33 -
نوشته شده توسط: سید مهدی موشَّح نظرات شما ^

در صفحه نخست می‌خوانید:  حلقه میانی چیست؟ - فقه هوش مصنوعی - دبیرستان سرای ایرانی - ایده پرتقالی - فهرست فصوص و فتوحات - ما چند روح داریم؟ - 
سفرنامه خاورمیانه اسلامی - بخش شانزدهم + شنبه 85 مهر 8 - 11:27 عصر

چقدر این قطار تکان می‏خورد. نمی‏توان چیزی نوشت! به همین جهت نوشتن را به تأخیر انداختم. یکشنبه صبح همه خواب بودند که تنهایی پیش شیخ ایوب رفتم. گفته بود هشت سر کار می‏آید. راه دوری نبود. همه‏اش ده دقیقه پیاده. مسئول فرهنگی دفتر رهبری در سوریه است. روحانی است و خیلی با شور و هیجانو خیلی تحویلم گرفت. می‏گفت نیازی به سفارش آقا محسن که نبود، ما داماد سادات هستیم و به ایشان ارادت داریم. با لباس رفته بودم. بر خلاف انتظار، سفارش کرد که حتماً‌ لبنان بروید. می‏گفت من به هر کس که تا سوریه می‏آید می‏گویم که لبنان را هم ببینید، جای دیدنی‏ای است. باید فرهنگ و زندگی‏شان را ببینید. مفصل یک ساعتی در خدمتش بودم. یک کتاب معرفی اماکن مقدسه سوریه به دستم داد.

برگشتم فندق و بچه‏ها را جمع کردم و بعد صبحانه آمدیم دفتر رهبری. حاج آقای سیبویه، شیخی که نماز صبح مصلای کنار حرم حضرت زینب (س) را می‏خواند را دیدیم. قرار شد سفر لبنان را حتماً‌ انجام دهیم، حتی اگر یک روزه باشد. می‏گفت با همین تورهای سیاحتی بروید. قصد من از ملاقات با شیخ ایوب این بود که به روش غیر مرسوم برای ما ویزا جور کند. گفت سفارت ایران در سوریه می‏تواند دو روزه از طریق ارتباط با سفارت لبنان در ایران ویزا بگیرد، ولی در شرایط اضطراری و فوق‏العاده مهم. متوجه شدم! از دیدن محیط کار و کتاب‏های پیرامونش متوجه شدم در این زمینه نفوذ خاصی ندارد. گفتم قصد ما از رفتن به لبنان سیاحت و تفریح نیست، می‏خواستیم رفقای حزب‏الله را ببینیم و بیشتر با آن‏ها آشنا شویم و یا اگر شد دیداری با سید حسن نصرالله، این یکی را گفت که اصلاً! مسئولین کشور لبنان هم فعلاً‌ هیچ تماسی با سید ندارند، اختفای سنگینی از دست اسرائیلی‏ها دارد. علّت پیروزی حزب‏الله را قدرت اطلاعاتی برتر آن‏ها نسبت به اسرائیل می‏دانست!


برچسب‌های مرتبط با این نوشته: سفر 33 -
نوشته شده توسط: سید مهدی موشَّح نظرات شما ^

در صفحه نخست می‌خوانید:  حلقه میانی چیست؟ - فقه هوش مصنوعی - دبیرستان سرای ایرانی - ایده پرتقالی - فهرست فصوص و فتوحات - ما چند روح داریم؟ - 
سفرنامه خاورمیانه اسلامی - بخش پانزدهم + جمعه 85 مهر 7 - 8:51 عصر

امروز شنبه (18 شهریور) را وقف جستجو برای بلیط برگشت به ایران کردیم. با مشورت دوستان به این جمع‏بندی رسیدیم که بازگشت زمینی دیگر برای ما ممکن نیست،‌ از خستگی و درماندگی آن. همه متفق‏القول شدند که با هواپیما یا قطار بازگردیم. قبل از رفتن به لبنان گفتیم بلیط تهیه کنیم که در هزینه کردن نگران نباشیم و مطمئن از این که پس از بازگشت به دمشق بلیط ایران داریم. ایران‏ایر، کاسپین، ماهان، ارم، همه را کاویدیم. ارزان‏ترین بلیط هواپیما 125 دلاری بود و برای ما اندکی گران. به سراغ قطار رفتیم. راه‏آهن شام تنها یک حرکت خارج از کشور دارد، آن هم به ایران، قطار آن نیز ایرانی است.

ایستگاه خلوتی است. جز فروشندگان بلیط و چند مسئول و مدیر دیگر کسی در آن نیست. هفته‏ای یک روز آن هم دوشنبه صبح یک قطار به مقصد تهران حرکت می‏کند که چهارشنبه به مقصد می‏رسد. 2950 لیره سوریه که حدود 53 هزار تومان می‏شود برای هر نفر.

شب قبل تصمیم داشتم از طریق اینترنت زمان‏بندی حرکت هواپیماها به ایران را پیدا کنم. به دوستان گفتم اگر مستقیم به ایران جا پیدا نشد، غیر مستقیمش را شاید پیدا کنیم. مثلاً پروازی به دوبی که قبل از ساعت دو ظهر برسیم و دو با پرواز ایران‏ایر هر روزه به ایران برویم. امروز صبح که ابتدا به ایران‏ایر رفتیم، متصدی می‏گفت بلیط نیست، به خاطر نیمه‏شعبان همه پر است و جا ندارد.

به نزدیک‏ترین کافی‏نت رفتیم در همان زینبیه و یک ساعتی اینترنت کار کردم. مسئول کافی‏نت یک پسر ایرونی بود، فهمیدیم پسر همان مردی است که این هتل اصفهانی‏ها را به ما معرفی کرد. همان مرد ساعت فروش. خودش پرشین‏بلاگ کار می‏کرد. کارش از صبح تا شب نشستن در کافی‏نت و اتلاف وقت بود.

پارسی‏بلاگ را به او معرفی کردم و امکاناتش را که دید متحیّر ماند، به جای پرشین‏بلاگ. گفت اگر این‏ها را که می‏گویی واقعاً داشته باشد، من مریدش می‏شوم و همه کارهایم را با آن انجام می‏دهم و تبلیغش هم می‏کنم. حالا پارسی‏بلاگ حداقل یک کاربر در سوریه دارد! (خوش‏خدمتی برای مدیر!)

چندان موفق نبودم. سایت‏های هواپیمایی ایرانی و سوری چندان امکانات خوبی برای جستجو ندارند. برنامه‏های خوبی ننوشته‏اند. به متصدی ایران‏ایر هم صبحی شکایت سایتش را کردم، قبول کرد که ایراد دارد. وقتی دنبال یک پرواز می‏گردی، باید حتماً بگویی که برای فلان روز و فلان ساعت پرواز می‏خواهم از فلان فرودگاه به فلان فرودگاه، آیا پرواز داری؟!‏ وقتی گفت نه، باید یک روز و ساعت دیگر را امتحان کنی! تازه بین فرودگاه امام خمینی (ره) و مهرآباد تفاوت قائل است و باید جدا جدا سرچ کنی!

امروز تماسی با دوستی در قم گرفتم که مشکل ورود ما به لبنان را حل کند. لبنان در سوریه سفارت و کنسول‏گری ندارد. باید ویزایمان را در ایران می‏گرفتیم و آن روز که رفتیم تهران و ویزای سوریه را گرفتیم به سفارت لبنان نرسیدیم و تعطیل شده بود! در سوریه ویزای گروهی فقط پیدا می‏شود. برای هشت نفر حداقل یک برگه کاغذ می‏دهند که با هم بروند و با هم بیایند. ما هم که فقط چهار نفر بودیم. یک نفر را هم پیدا کردیم که شدیم پنج نفر. دیگر ایرانی‏ای ندیدیم که هشت شویم. فردا صبح گفت پیش شخصی باید بروم که شاید بتواند مشکل ما را حل نماید و از مرز بگذراند. تا بتوانیم سفری هم به لبنان داشته باشیم.

دقایقی دیگر به حرم جهت زیارت می‏رویم. این بار نائب‏الزیاره خواهم شد. از طرف آنان که بسیار دوستشان می‏دارم.


برچسب‌های مرتبط با این نوشته: سفر 33 -
نوشته شده توسط: سید مهدی موشَّح نظر دهید!

در صفحه نخست می‌خوانید:  حلقه میانی چیست؟ - فقه هوش مصنوعی - دبیرستان سرای ایرانی - ایده پرتقالی - فهرست فصوص و فتوحات - ما چند روح داریم؟ - 
سفرنامه خاورمیانه اسلامی - بخش چهاردهم + پنج شنبه 85 مهر 6 - 11:0 عصر

بعد از استحمام رفتیم و خوابیدیم و صبح بعد از نماز و صرف صبحانه به کنار مرز رفتیم. از مرز نُصَیبین وارد سوریه شدیم، شهر قامشلی. اتوبوس پیدا کردیم که به دمشق می‏رفت. در مرز سوریه مأمورین خیلی سفیه بودند! از این مرز ایرانی تردّد نمی‏کند و او با پاسپورت ما آشنا نبود. من را به پشت گیشه دعوت کرد و کار همه رفقا را خودم انجام دادم. تک تک اسامی را هجّی کردم و وارد رایانه نمود، آن قدر ساده بود که رمز شبکه و نرم‏افزار فوق محرمانه گمرک سوریه را گفت و من یاد گرفتم! و بعد ثبت در دفتر و در نهایت کارت اقامت را تکمیل کرد.

در سوریه خیلی به ایرانی‏ها احترام می‏گذارند. تمام خیابان‏ها پر از خودروهای ایرانی است. پراید، GLX ، ریو و…. از راننده پرسیدم این ماشین چیست؟ گفت صبا است، ایرانی است! 9 ساعت در اتوبوس بودیم. در راه یک بار که نگهداشت دیدم که چقدر کثیف است شهر. دستشویی‏ها قابل تحمل نیست. تصیور بشار اسد در کنار نصرالله همه جا هست. در پشت بام تمام خانه‏ها دیش ماهواره نصب است. در بیابان بودیم، هشت ساعت و ساعت هشت شب به دمشق رسیدیم. شهر بزرگی است، مثل تهران تمام اتوبان است. در ورودی شهر نمایشگاه‏های اتومبیل بی‏داد می‏کند. اولی ایران خودرو است که تابلوی بزرگی بالای سالن بزرگی نصب شده و تمام ماشین‏های ساخت ایران و بعد تمامی شرکت‏های معتبر تولید خودرو در جهان هر کدام شعبه‏ای دارند و نمایشگاه مفصلی!

از ترمینال با تاکسی به محله زینبیه آمدیم. سوریه سنی هستند و محله زینبیه تا حدودی شیعه دارد. چقدر لبنانی این‏جا هست و ایرانی‏ها که همه جا را گرفته‏اند. هنوز شام نخورده‏ام و خستگی امانم را بریده، چهار روز در راه بودیم تا به اینجا رسیدیم.

شب جمعه برای زیارت به حرم حضرت زینب (س) رفتم، بعد از آن‏که خستگی‏ام در رفت. ولی درب را بسته بودند. هر روز ساعت یازده شب تعطیلش می‏کنند. صبح رفتیم. مفصل زیارت کردیم. نماز ظهر و عصر را خواندیم. نهار و اندکی استراحت و عصر جمعه را به زیارت حضرت رقیه (س) رفتیم. یکی این سوی شهر است و دیگری آن‏سو. مرقد حضرت زینب، جایی که او را دفن کرده‏اند خیلی دور از مرکز شهر است. جزء حومه یعنی ریف دمشق محسوب می‏شود. نقشه دمشق را خریدیم. تمام اماکن تاریخی را در خود دارد. ولی مدفن حضرت رقیه دختر سه ساله امام حسین (ع) در مرکز شهر،‌ محله حمیدیه، کنار مسجد جامع اموی است. یعنی در کنار قلعه معاویه و یزید، لعنت‏الله علیهما! قلعه بسیار بزرگی است. همه از سنگ‏های صخره‏ای بسیار بزرگ ساخته و تراشیده شده است، ولی مرقد دختر کوچک مظلوم امام در خرابه شام، اندکی آن‏سو تر، پشت قلعه قرار دارد. زیارت کردیم و زیارت عاشورایی در حرم شریفش کاسب شدم، بماند برای آخرتم.

چه قلعه مخوفی داشتند این سلاطین ظالم. هنوز صحنه همان صحنه شام است. ایوانی در ارتفاع ده متری که یزید تخت خود را می‏نهاد. وسط صحن جامع فضایی است که اسیران کربلا را در دربار یزید گردآورده بودند. جایی که خواهر امام رو به روی یزیدی که بر تخت خود بالای ایوان تکیه زده بود خطابه قرّاء خود را چون پتکی بر پشت تاریخ بت‏پرستی و طاغوت اموی کوبید و نشان داد فرزند خلف همان مادر (س) است. همین جا حضرت سجاد (ع) آرمان‏های متعالی بشری را برای همه آینده ترسیم نمود. مکان عجیبی است. اموی‏های کافر امروز هم به احترام آن نفاق پیشین نمی‏گذارند کسی با کفش وارد سرای ابلیس شود. تمام این بنا را باید پابرهنه لگدکوب کنی! همه سنی هستند و هنوز پیام عاشورا را در نیافته‏اند! مقام دفن سر حضرت یحیی همان جاست. در شبستان مسجد که ضریحی دارد.

چهار محراب دارد این مسجد اموی که می‏گویند از قدیم ساخته شده و هر کدام محل نماز گذاردن یکی از مذاهب اهل سنت است. مهر در این مسجد نیز پیدا نمی‏شود. باید با خودت بیاوری. اصلاً در این بلاد باید همیشه مهر تربت اباعبدالله (ع) در جیب لباست باشد. بدجوری دچار مشکل می‏شوی وقتی بخواهی نماز بخوانی و دنبال یک مهر می‏گردی! اما زینبیه مال خودمان است. مهر هم دارد. همه چیز دارد. شیعی است. معنوی است. خودی است. احساس می‏کنی در یکی از بلاد ایران هستی. احساس غریبی نمی‏کنی. با همه می‏توانی فارسی حرف بزنی. درست مثل کربلا است. این‏جا ایران است!


برچسب‌های مرتبط با این نوشته: سفر 33 -
نوشته شده توسط: سید مهدی موشَّح نظرات شما ^

در صفحه نخست می‌خوانید:  حلقه میانی چیست؟ - فقه هوش مصنوعی - دبیرستان سرای ایرانی - ایده پرتقالی - فهرست فصوص و فتوحات - ما چند روح داریم؟ - 
سفرنامه خاورمیانه اسلامی - بخش سیزدهم + چهارشنبه 85 مهر 5 - 6:45 عصر

در کنار یک پمپ بنزین و یک رستوران بود. دستشویی‏های خوبی داشت، چیزی که در بسیاری از بخش‏های سفرمان کمیاب بود! حمام هم برای راننده‏های کامیون‏هایی که آن‏جا توقف می‏کردند داشت. تا نماز بخوانیم صاحب ساختمان آمد. یعنی مالک تمام این مجموعه. کلاهی بر سر داشت که در ترکیه نشان سواد حوزوی و دینی است. دلش برای ما سوخت و گفت به جای مسجد در طبقه فوقانی بخوابید که رختخواب هم داشت. کارمندان رستوران شب در آن می‏خوابیدند.

رفتم پودر لباسشویی بخرم که حمام بروم، بعد از سه چهار روز! صاحب مغازه در مورد ایران و شیعیان صحبت کرد. عربی خوب می‏دانست. می‏خواست بگوید شیعه مذهب اسلامی نیست. مغازه هم جزو همین مجموعه بود، جالب است که صاحب مذهبی مغازه‏دار مذهبی هم به کار گمارده باشد! استدلالش این بود که می‏گفت: «مذاهب فی إسلام أربع؛ شافعی، مالکی، حنفی، حنبلی. فأین الشیعه؟!» خیلی ساده که اسلام چهار مذهب است،‌ می‏گفت پنجمی هم ندارد! باسواد که نبود، مردم عوام با همین استدلال‏ها از مذهب خود دفاع می‏کنند! اندکی بحث کردم و شام را پارچه‏ای پهن کردیم، همان که دوستمان شب بر روی خود می‏انداخت، در محوطه جلوی مسجد، به دور از دستشویی‏ها. نان و پنیر و کنسرو ماهی‏ای که در ارومیه صبح حرکت همراه با مقداری نان و حلواشکری خریده بودیم! کنار مسجد می‏خوردیم که ناگهان صاحب آمد و بر و بر نگاه می‏کرد. سلامی و علیکی و دعوت کردم از او، ولی ایستاده بود و نگاه می‏کرد، گمان کردم از چیزی ناراحت است، می‏گفت شما امام هستید؟!‌ از عرقچین بر روی سرم چیزهایی فهمیده بود و من تأیید کردم. چون می‏دانستم لباس روحانیت در ترکیه ممنوع است.

از امام خمینی (ره) نقل می‏کنند که چون برای تبعید به ترکیه می‏رفت، به ایشان گفتند در این بلاد آتاتورک ملعون لباس مذهبی را حرام کرده است، امام پرسیدند، لباس روحانیت امروز چگونه است،‌ مشابه آن برای من تهیه کنید و امام (ره) در طول اقامت در ترکیه با لباس دیگری حضور داشتند.

ما هم عرقچینی بر سر داشتیم که امروز نشان قشر روحانیت ترک است! صاحب باز هم دلش سوخت و یک قوطی بزرگ کاکائو یا همان شکلات صبحانه برای ما آورد، به رسم هدیه و مهمان‏نوازی که بعد فهمیدیم برای تألیف قلوب بود که شاید به مذهب ایشان روی آوریم و از نقشبندیه رنگی گیریم! اذان نماز عشاء را گفتند و پیشنماز مسجد که او نیز عرقچینی بر سر داشت آمد (سنی‏ها پنج وقت نماز دارند). امام خود برای ما چای آورد و ما را به مباحثه دعوت کرد و دیدیم که امام جماعت مسئول رستوران هم هست! همگی با هم تصمیم گرفته بودند که ما را سنی کنند. خودشان شافعی مذهب بودند،‌ ولی پیرو مذهب نقشبندیه شده و به نوعی درویش محسوب می‏شدند.

وقتی گفتم ما همه مسلمانیم و شیعه و شافعی و مالکی و حنفی و حنبلی که ندارد،‌ اگر کلمه واحده شویم اسرائیل را از بین خواهیم برد، گفت: نه، نه! فقط امام مهدی می‏تواند بر اسرائیل غلبه کند! مفصل با امامشان بحث کردیم که همه را مخفیانه ضبظ کردم به صورت صوتی که داشته باشم،‌ به عنوان خاطره.

در ترکیه هر امام جماعت شغل دیگری هم دارد و تنها با یک عرقچین خود را معرفی می‏کند. می‏گفت ابوبکر طریقت نقشبندی را تأسیس کرد و عمر طریقت قادریه را. اولی قائل به رهبانیت و گوشه‏نشینی و انتظار ظهور است و دومی قائل به قیام و جهاد! رئیس مذهبشان در حلب زندگی می‏کند و ما را سفارش کرد که در مسیر خود به او هم سر بزنیم! همه جا عکس او را نصب کرده بودند!


برچسب‌های مرتبط با این نوشته: سفر 33 -
نوشته شده توسط: سید مهدی موشَّح نظرات شما ^

در صفحه نخست می‌خوانید:  حلقه میانی چیست؟ - فقه هوش مصنوعی - دبیرستان سرای ایرانی - ایده پرتقالی - فهرست فصوص و فتوحات - ما چند روح داریم؟ - 
سفرنامه خاورمیانه اسلامی - بخش دوازدهم + سه شنبه 85 مهر 4 - 10:30 عصر

ایرانی‏ها یا بهتر بگویم اصفهانی‏ها این هتل را اجاره کرده‏اند. وقتی دیدیم همه هتل‏ها پر است و به خاطر نیمه شعبان جا ندارند، یک ایرانی که مغازه ساعت فروشی داشت ما را راهنمایی کرد. برای کسی که تمام هتل را اجاره کرده و اتاق خالی زیاد دارد می‏صرفد که یکی را اجاره دهد و پولش را بگیرد. ولی بیشتر برای خدا این کار را کرد.

دیروز صبح از ارومیه راه افتادیم. خیلی خسته‏ام. چهار روز راه رفته‏ایم تا به دمشق یا به قول اهالی سوریه به شام رسیدیم. با تاکسی تا شهر سِرو رفتیم، مرز ترکیه. به طور عادی همه زائرین سوریه از مرز بازرگان وارد ترکیه می‏شوند. ولی من نقشه را خواندم و برای کم شدن مسافت و هزینه، این مسیر را پیشنهاد کردم.

در مرز ترکیه کار آسان بود. غیر از نگرانی‏هایی که دوستان داشتند از کم تردد بودن مسیر و احتمال پیدا نشدن تاکسی مشکل خاصی نداشتیم. پس از پرداخت عوارض خروج از کشور و مبلغی کمک اجباری به شهرداری محل وارد ترکیه شدیم. یک تاکسی پیدا کردیم که ما را تا نزدیک‏ترین روستای ترکیه می‏رساند. دو تن از اهالی ارومیه که دانشجوی دندانپزشکی در ترکیه بودند با ما همسفر شدند. البته همگی به شهر وان می‏رفتند.

وان مهم‏ترین گذرگاه ترکیه در این منطقه است. از آن روستا با کمک اهالی سوار تاکسی شدیم به قصد نُصَیبین که مرز سوریه بود. قصد اقامت در ترکیه نداشتیم. تاکسی یک هایز بود 21 نفره که در طول مسیر تا 25 نفر هم مسافر سوار و پیاده می‏کرد. همه جور مسافری با ما همسفر شد. انواع و اقسام زن‏ها و مردهای روستایی. حتی یک گوسفند سیاه هم در راه سوار شد که وقتی ناله می‏زد، صدایش به انسان شبیه‏تر بود تا حیوان! اولین ناله را که زد گمان کردم پیرزنی سال‏خورده است، وقتی برگشتم گوسفند بودنش را پی بردم و برایم عجیب بود. لحظه‏ای تردید کردم نکند مسخ شده انسانی باشد، به خاطر گناه. چه این که صاحب آن هم ملایی شافعی مذهب بود و کُرد!

9 ساعت در راه بودیم و چه جاده دشواری. تمام جاده کوهستانی و پر پیچ و خم بود، مانند جاده چالوس. با پستی و بلندی‏ها و دره‏های بسیار عمیق. ولی در همین جاده  عجیب و خطرناک راننده جوان ما گاهی تا 120 هم می‏رفت!

به سِذِر که رسید گفت بقیه را نمی‏روم و ما را به راننده دیگری سپرد که مسیرش نُصَیبین بود. با آن‏که ترکی نمی‏دانستم، ولی دست و پا شکسته می‏توانستم با بعضی صحبت کنم. شب هنگام رسیدیم و گفتند که مرز بسته است و صبح باز می‏شود. هتل‏های ترکیه خیلی گران بود. ما در شهر نُصَیبین بودیم که به روستا یا شهرستان بیشتر می‏مانست تا شهر! راننده مسجدی را نشانمان داد که می‏توانستیم شب را در آن بخوابیم.

در این مسجد چه گذشت؟! امام مسجد که بود؟! نقشبندیه چه فرقه‏ای است؟! باقی داستان سفر را در قسمت بعد بخوانید!


برچسب‌های مرتبط با این نوشته: سفر 33 -
نوشته شده توسط: سید مهدی موشَّح نظرات شما ^

   1   2   3      >

سه شنبه 102 اسفند 29

امروز:  بازدید

دیروز:  بازدید

کل:  بازدید

برچسب‌های نوشته‌ها
فرزند عکس سیده مریم سید احمد سید مرتضی مباحثه اقتصاد آقامنیر آشپزی فرهنگ فلسفه خانواده کار مدرسه سفر سند آموزش هنر بازی روحانیت خواص فیلم فاصله طبقاتی دشمن ساخت انشا خودم خیاطی کتاب جوجه نهج‌البلاغه تاریخ فارسی ورزش طلاق
آشنایی
سفرنامه خاورمیانه - شاید سخن حق
السلام علیک
یا أباعبدالله
سید مهدی موشَّح
آینده را بسیار روشن می‌بینم. شور انقلابی عجیبی در جوانان این دوران احساس می‌کنم. دیدگاه‌های انتقادی نسل سوم را سازگار با تعالی مورد انتظار اسلام تصوّر می‌نمایم. به حضور خود در این عصر افتخار کرده و از این بابت به تمام گذشتگان خود فخر می‌فروشم!
فهرست

[خـانه]

 RSS     Atom 

[پیام‌رسان]

[شناسـنامه]

[سایت شخصی]

[نشانی الکترونیکی]

 

شناسنامه
نام: سید مهدی موشَّح
نام مستعار: موسوی
جنسیت: مرد
استان محل سکونت: قم
زبان: فارسی
سن: 44
تاریخ تولد: 14 بهمن 1358
تاریخ عضویت: 20/5/1383
وضعیت تاهل: طلاق
شغل: خانه‌کار (فریلنسر)
تحصیلات: کارشناسی ارشد
وزن: 125
قد: 182
آرشیو
بیشترین نظرات
بیشترین دانلود
طراح قالب
خودم
آری! طراح این قالب خودم هستم... زمانی که گرافیک و Html و جاوااسکریپت‌های پارسی‌بلاگ را می‌نوشتم، این قالب را طراحی کردم و پیش‌فرض تمام وبلاگ‌های پارسی‌بلاگ قرار دادم.
البته استفاده از تصویر سرستون‌های تخته‌جمشید و نمایی از مسجد امام اصفهان و مجسمه فردوسی در لوگو به سفارش مدیر بود.

در سال 1383

تعداد بازدید

X