«آن روز که داستان گذشته خود را برایش گفتم و به رویش نیاورد فقط برایم گریست (1) و از اشکهای او دل من به لرزه درآمد و جرقه عشق او در دلم به حادثهای انجامید که هیچگاه خودم را نبخشیدم (2)
چشمهایش را بست و باز مثل همیشه مرا در آغوش گرفت تا اینکه در جریاناتی حرفی زدم که زندگیام را نابود کرد (3) و تازه بعد از 4 سال زندگی کسی به من میگوید: آبروی مرد از همه چیز برایش اهمیتش بیشتر است. و من نادان بودم و ساده تا کینهها شکل گرفت و روزگار تنها به سختی سپری میشد تا روزی از اشتباهات آن مرد بزرگ (4) دو دستم را روی سر گذاشتم و هر چه سعی کردم گذشته را نادیده بگیرم نتوانستم و سرچشمه توجه من ... [نام برادر حذف شد] بود و بس که خدایش بیامرزد
اینجای قصه را شما بگویید کوه غرور فرو ریخت (5) و این زن دیگر سرپناهی ندارد (6) و نه سایبانی چه باید بکند؟ سرش را پایین بیافکند و روبرگرداند یا باز هم بماند با همان غرور؟!! (7) شاید متوجه اشتباهات باشد اما رفتارش همان است و بس پس جایی برای ماندن نمانده (8) و نه حرفی برای گفتن!
از تو ای سرور من میخواهم که بیش از این مرا شرمنده خود نکنی چون دیگر تاب و تحمل با تو بودن (9) و چشمبستنهای تو را ندارم. حال که فهمیده داستان از چه قرار است و کسی را ندارد که دلش را به او خوش کند در پی گرفتن تصمیمی تازه افتاده است و آن تحصیل است چرا که به او هویت میدهد (10) و شاید کارنامه او را درخشانتر کند در آینده!»
بخش دوم نامه بسیار تأثربرانگیز است (1) پرسیدم چرا گریستی؟ گفت: ماجرای عجیبی بود و شرح کرد ماجرایی که مرا به یاد کاشفالغطاء و حکایت شگفتش انداخت البته این حدیثی است که در بلاد ما دیگر شگفتی ندارد اما این مرد را به گریستن وادار کرده بود و زن مدعی شده در نامه که از این رفتار به خود آمده و بر اشتباه خود آگاه شده و عشق به او را یافته
(2) اما حادثه پس از عشق چه بود؟ شوهر اما اساساً منکر این مطلب است میگوید: عشقی ندیدم به گمانش فریبی بیش نبوده شاید ناامیدی از کسی که به او امید داشته که او را نپذیرفته زندگی با این شوهر را تنها راه نجات تلقی کرده باشد اما اگر عشق بود که آن حادثه پس از عشق چه معنا میداشت؟!
(3) آن حرف که زندگیاش را به زعمش نابود کرده مطلبی است که به پدر گفته که میگفت: «شاید تنها زنی است که ریزترین مسائلش را به پدر میگوید به جای مادر» میگفت: مادر زنم گفت: «میدانید من مشکل دخترم را چی میدانم؟ من مشکل دخترم را این میدانم که یک مقداری، که خود من هم بارها بهش گفتم، مثل باباش است. شما میدانستید مثل باباش است؟! خیلی. من مشکل دخترم را این میدانم، این چیزهای خوبی نیست. بارها هم بهش گفتم، ولی اصلاً از طرف من حرفشنوی ندارد، حرفهایش را هم اصلاً با من نمیزند.» (چهارشنبه 9/3/1386)
(4) مرد بزرگ منظورش پدر است پرسید: برادر، هنوز نمیدانم اگر فهمیده پدرش اشتباه کرده، چرا از اطاعت او دست نکشیده؟ گفتم: این داستان شخصیتهای «هیستریونیک» است داستانی تکراری و ناکام زنان هیستریونیک که دچار اختلال شخصیت نمایشگرا هستند بسیار خودشیفته و خودپسندند و در ازدواج به سراغ مردی خونسرد، آرام و باثبات و به دور از هر ریسک و خطری میروند اینچنین صفاتی در مردان با سن بالای 45 و 50 یافت میشود و آمارها نشان داده اینچنین زنانی از ازدواج با مردان جوان احساس امنیت نمیکنند* مسأله شما هم همین است خانم شما هنگامی که نادرستی پدر را درک کرد چون نمیتوانست به جوانی اعتماد کند که به او اتکا تواند ناگزیر دانست خود را که تکیه به همان پدر دهد با تمام اشتباهاتی که از او میدانست اما به عنوان پناه و پشتوانه نادرستی با ثبات را به صداقت همراه با ریسک ترجیح داد
(5) و حال که اشتباهات پدر را فهمیده و اطلاع شوهر را از تمام این خطاها و سکوت و متانت تو را در برابر تمام ناجوانمردیهایی که به مشورت پدر کرده دیده کوه غرورش فرو ریخته است در برابر کوه صبر خود را خردشده و از دست رفته میبیند اکنون باید تصمیم بگیرد
(6) تو را که سرپناه مناسبی نمیدیده به دلیل جوانی تو و شخصیت هیستریونیک خودش
(7) اما آیا میتواند با همان غرور قبلی که الزام خودشیفتگی است بماند و متکبرانه در راستای خواستههای خود به آزار کوه صبر ادامه دهد؟ بدون اینکه بخواهد تغییری در رفتار خود بدهد؟
(8) متوجه میشود که نه...! نمیتواند وجدان خود را زیرپا بگذارد نمیتواند به ظلم خود ادامه دهد در حالی که صبر شوهر او را شرمنده کرده است تصمیم این است: باید برود!
(9) چرا باید برود؟ برای اینکه دیگر تحمل شوهر را ندارد اما چرا تحمل شوهر را ندارد؟ آیا از شوهر، آزاری به او رسیده است؟! اما اعتراف به چیز دیگری است: از صبر شوهر به ستوه آمده از چشمبستنهای او در تمام مشکلاتی که به توصیه پدر ایجاد کرده است اما آیا با پدرش مشورت میکرد؟ پرسیدم و گفت: این را پدرزن بهتر توصیف کرده است: «... مشاورههایی که من دارم به دخترم میدهم و ایشان میآید دائم با من مشورت میکند و من به ایشان مشاوره میدهم و این مشاوره، ایشان را روبهروی شما قرار میدهد و شما در موضع انفعال قرار میگیرید. وقتی خانم شما روزی دو بار، سه بار با من مشورت میکند و شما در هیچ یک از موضوعاتی که برایتان پیش میآید با من تماس نمیگیرید، این چالش ایجاد میکند. کار درستی نیست. من این را مصلحت نمیدانم» و در ادامه: «شما اگر به خانه خودتان بروید با زنتان مشکل پیدا خواهید کرد، زیرا من به او گفتهام که اگر به خانه شوهرت برگردی، رشد علمی تو متوقف خواهد شد. این را من به ایشان گفتهام، شما چرا نیامدید با من صحبت کنید؟!» (چهارشنبه 6/2/1385) این را واقعاً پدرزن گفته است؟ - تردید داری بیا و نوار صدایش را گوش کن!
(10) در نهایت تصمیم میگیرد که برود البته نواری را هم گذاشت و شنیدم توصیه پدر زن را که طلاق را برای دختر تجویز کرده است خب اگر به اشتباه پدر پی برده و شوهر را اعتماد نتواند کردن «تحصیل» را انتخاب میکند برای چه؟ برای یافتن هویت! کدام هویت؟
این گرفتاری بسیاری از جوانان امروز میهن ماست گرفتاری هویت! تا کی باید در جستجوی هویت این سو و آن سو سرک بکشیم؟! هویت یافتنی نیست... هویت همان است که داری که هر کسی دارد... هویت خودت هستی، خود ِ خودت! این را چگونه باید به نسل نو فهماند؟!
*ر.ک. آشنایی با شخصیت نمایشگر، دکتر بهنام اوحدی برچسبهای مرتبط با این نوشته:
|