آقای موشح عزیز اگر بخواهیم از نقطه ای برای خدا شناسی آغاز کنیم پروسه ی آن کدام است؟ مثلا ابتدا باید خدا و صفات سلبی و ایجابی او را اثبات کنیم و بعد کلام و.... که بعد به متون نقلی اعم از قرآن و احادیث برای ادامه رجوع کنیم اینجا این سوال پیش می آید که آیا این عقلی که ما درحال اثبات این مسائل هستیم توان این را دارد که ما را به جواب برساند یا خیر؟ و از کجا مشخص است که جواب ها مطابق با واقع باشد؟چراکه اگر بخواهیم جواب را با متون نقلی محک بزنیم خود یک تسلسل بوجود می آورد که قبل از اثبات آنها منتجات عقلی خود را میخواهیم با آن محک بزنیم پس این پروسه به چه شکل باید شروع شود؟
شناخت خدا و صفات ثبوتیه و سلبیه نیازمند سیطره و تسلط عقل است عقل تا موضوعی را درون خود نیابد و خود را مسلط بر آن نبیند نمیتواند آن را پردازش نماید برای پردازش موضوعات تحت سیطره خود نیز محتاج تفاوتهاست عقل باید بتواند موضوعات را با هم بسنجد تا از ملاحظه اختلافات بتواند به درک موضوعات برسد
درباره خداوند او نمیتواند تحت سیطره عقل قرار بگیرد و نه قابل سنجش و مقایسه با موضوعات دیگر است پس عقل هیچ درکی از خدا ندارد و به تبع آن هیچ درکی از صفات وی نمیتواند حاصل نماید پس شناخت ما نسبت به خداوند منحصر میشود در دو چیز: نخست اصل وجود وی که از آثار پی میبریم خدایی وجود دارد ولی بدون درک کیفیت و کمیت و خصوصیات آن دوم هم خصوصیاتی که خود او برای ما بیان کرده از طریق وحی قرآن و حدیث اما الفاظ به کار رفته در نقل نیز نمیتواند بیانگر خصوصیات واقعی خدا باشد مثلاً اینکه خداوند خود را «علیم» میخواند با آنچه ما از علیم در ذهن داریم و از علم و دانش و آگاهی میدانیم بیتردید تفاوت دارد همینقدر میفهمیم که تفاوت دارد اما اینکه واقعاً چه هست نمیتوان گفت این است که مدام و پیوسته دعوت به تنزیه شدهایم اینکه بگوییم «سبحان الله» یعنی خداوند پاک و منزه و بریء است از هر آنچه ما درباره ذات و صفات او تصوّر میکنیم بنابراین الفاظ و عبارات قرآن و احادیث هم نمیتواند خدا را توصیف کند تنها به ذهن ما نزدیک مینماید مانند توصیف غذاهای لذیذ دنیا برای جنینی که در رحم مادر است و جز خون تا به حال نخورده است!
مشکل «مطابقت با واقع» نیز مهمترین چالش تمامی فلسفههاست در شرق و غرب قضاوت درباره اینکه آنچه میدانیم با آنچه هست مطابقت دارد یا نه نیازمند شخص یا قوه ثالثیست یک فرد که هم محیط به دانایی و درک ما باشد و هم محیط به واقعیت تا آن دو را با هم مقایسه نموده و بسنجد بعد قضاوت نماید که آیا چیزی که ما درک کردیم مطابقت با واقع دارد یا خیر و چنین قدرتی در ما نیست و کسی را نداریم که چنین احاطه دو طرفهای داشته باشد پس هرگز نمیتوانیم قضاوت کنیم آنچه در ذهن داریم آیا مطابق واقع هست یا خیر
از اینجاست که بین فلاسفه شکاف وسیعی بروز میدهد پارهای ایدهآلیست میشوند و میپندارند هر چه در نظر دارند لاجرم عین واقع است گروهی با اصالت ماهیت این کار را میکردند معتقد بودند ماهیت اصیل است و ریشه خلقت، ماهیت است «ما جعل الله المشمشة مشمشة بل اوجدها» این جمله معروف ابنسیناست خدا زردآلو را زردآلو نکرده است، بلکه تنها وجود به آن داده پس حقیقتی در عالم وجود دارد به نام «زردآلو» این حقیقت در ذهن من هست به وجود ذهنی که من خالق آنم در خارج هم هست به وجود خارجی که خدا خلق کرده چون ماهیت اصیل است و وجود اعتباری پس آنچه در ذهن من است عین آنچیزیست که در خارج است تفاوت آنها در وجود است که وجود اصلاً مهم نیست مهم ماهیت است پس مطابقت است بین ادراک ذهنی من و واقعیت خارجی!
اشکال: پس ماهیتها در عرض خدا هستند و خودشان میشوند خدا! افلاطون برای هر ماهیتی یک وجود مثالی تصوّر میکرد که مثلاً یک انسان واقعی و حقیقی داریم که وجود خارجی ندارد وجود مثالی دارد و تمام انسانهای دیگر کپی آن هستند این نظریه به مُثُل افلاطون معروف است خلاصه اصالت ماهیت اینطور مطابقت ادراک با واقع را ثابت میکرد
اما اصالت وجود به بنبست رسید اگر وجود اصیل باشد ادراکات و تصوّرات ما که وجود ذهنی دارند اما واقعیت وجود خارجی پس مطابقتی در کار نیست حقیقت وجود هم که شخصیست و قابل کثرت نیست پس مطابقت از بین رفت و ذهن و خارج دو پاره شد و منفصل اصالت وجودی که ملاصدرا پرداخت ناگزیر بود معرفتشناسی و منطقی برای شناخت بسازد او به ناچار به عرفان آویخت و مطابقت را به وحدت تبدیل کرد کافیست به کتاب نهایةالحکمة علامه طباطبایی مراجعه فرمایید مرحله 11 کتاب شرح فارسی و ترجمه آن هم موجود است چون جزو کتابهای درسی اجباری حوزه علمیه میباشد علامه عنوان آن فصل را این گذاشته است: «اتحاد عقل و عاقل و معقول» حکمت متعالیه معتقد است که عالِم با معلوم متحد است یکی است اصلاً دو تا نیستند این است که ادراک را مطابق که نه بلکه منطبق با واقع مینماید! یکی میکند با واقع یعنی من با دیوار یکی میشوم و وحدت پیدا میکنم لذا به آن علم دارم
اشکال: نفس ما مجرّد است و دیوار امری مادّی چگونه مجرّد با مادی وحدت پیدا میکند و یکی میشود؟ علامه این اشکال را اینطور پاسخ میدهد: هر مادّهای یک علت دارد یک خالق که او را پدید آورده او قطعاً مجرّد است نفس مجرّد ما با آن موجود مجرّد وحدت پیدا میکند و علم هم یعنی: حضور مجرّد لمجرّد!
پس اگر خدا به ما علم دارد در حقیقت ما درون خدا هستیم و چون خداوند ذات یکپارچه و بسیط دارد بدون ترکیب و غیر قابل تجزیه پس ما نمیتوانیم جزئی از خدا باشیم و نفس ما هم مجرّد است یعنی ذات اجزاء نیست پس ما به یکباره با خدا وحدت داریم با تمام خدا یعنی خدا مجرّد، نفس من هم مجرّد نفس شما هم مجرّد نفس پسر همسایه ما هم مجرّد نفس یزید و شمر هم که قطعاً مجرّد است به نظرم نفس ابلیس هم مجرّد باشد نمیشود که مادّی باشد پس همه ما به یکباره با ذات واجبالوجود وحدت محض داریم و این از اسرار حکمت متعالیه است! که اگر حرف بنده خیلی گزاف و دور از واقع به نظر شما میرسد میتوانید فصل یازده کتاب نهایةالحکمة را مطالعه بفرمایید!
اما غربیها معمولاً فلاسفه غرب در برابر مشکل مطابقت خود را آسوده کرده و به تجربه در غلطیدهاند یا شکگرا شدند بعضی گفتند اصلاً راهی نیست که واقع را بشود استدلال کرد مطابق درک است بعضی هم گفتند با تجربه میتوان زندگی کرد و ما قرار است زندگی کنیم به درک که درک ما مطابق واقع نیست همینکه ماشین را هل میدهی و درک میکنی راه افتاده کافیست چون شما را به مقصد میرساند حتی اگر سوفسطایی بگوید معلوم نیست مقصدی وجود داشته باشد یا معلوم نیست اصلاً از جایت حرکت کرده باشی همینکه درک میکنیم درک میکنیم برای اینکه درک کنیم زندگی میکنیم کفایت میکند!
شهید مطهری در پاورقی اصول فلسفه و روش رئالیسم پاسخی داده است استدلالی که به نظرم پیش از این برای شما نقل کردم همان برهان خُلف معروف که به زعم بنده یک هرم بزرگ از علم را بر نقطه ضعیفی بنا نهاده انگار که یک مخروط را بر رأس آن بنشانی تمام دستگاه علمی فلسفه مبتنی بر اثبات نظریه مطابقت با واقع است این نظریه نیز با یک برهان خلف برهانی بسیار ضعیف اثبات شده باشد مخروطی وارونه که سقوط میکند!
اما استاد حسینی(ره) روشی جدید ابداع کرده متفاوت از تمام نظریههای شرقی و غربی قصد اثبات ندارم که اثبات آن برای خود بنده نیز جای تردید دارد ولی صرفاً طرح مسأله مینمایم:
ایشان معتقد است ما از روی تجربه متوجه میشویم که اختلاف و تغایری بین مدرکات خود داریم یعنی تصوّرات ما با هم متفاوت هستند به دنبال علّت این تغایرها که بگردیم وجدان میکنیم که علّت آن نمیتواند درون خود ما باشد بلکه باید امری بیرونی سبب شده باشد که ادراکات ما متغیّر شود پس بیرون باید تغایری وجود داشته باشد که علّت تغایر ادراکات ما گردد
در گام دوم مییابیم که بین تغایرهای مدرکات ما نسبتهایی وجود دارد مثلاً وقتی دو برابر ادراک آفتاب مینماییم، چهار برابر ادراک گرما میکنیم لذا باید نسبتهایی هم بین تغایرهای خارجی که علّت این تغایرهای ذهنیست باشد استاد حسینی(ره) مدعیست که واقعیت، همین نسبتها هستند یعنی راه ورود ما به درک خارج ایشان ادعا نمیکند که نسبتهای ذهنی با نسبتهای واقعی منطبق و مطابقند ولی مدعیست بین این نسبتها تناسبی وجود دارد یعنی مثلاً اگر دوبرابر درک آفتاب میکنیم و تجربه چهاربرابر گرما مینماییم پس در واقعیت نیز باید نسبتی بین واقعیت آفتاب و واقعیت گرما وجود داشته باشد بدون اینکه بدانیم آفتاب چیست و گرما چیست و بدون اینکه بدانیم درک ما از آفتاب و درک ما از گرما چقدر با واقعیت آن مطابقت دارد این را قطعاً میفهمیم که نسبت آفتاب واقعی با گرمای واقعی تناسب و ارتباطی دارد با نسبت آفتاب ذهنی با گرمای ذهنی حالا اگر آزمون نماییم میتوانیم نسبت اسباب را با مسبّبات بفهمیم و نظام روابط را درک نماییم و بر اساس این نظام زندگی کنیم یعنی بدون اینکه مطابقت با واقع را اثبات کنیم با تغییر نسبتها بتوانیم تأثیری که میخواهیم و مطلوب ماست در واقع پدید آوریم
این مبنای معرفتشناسی استاد حسینی(ره) است که به «اصالت ربط» معروف است ایشان اصالت وجود و اصالت ماهیت را «اصالت ذات» مینامد و قادر نمیداند که بتوانند واقعیت را توصیف کرده و با آن مرتبط شوند!
اما برای شناخت خدا استاد حسینی(ره) روش «عجز عقلی» را پیشنهاد کرده است اجمالاً عرض نمایم که طبق نظریه ایشان شناخت خدا از عقل آغاز نمیشود برخلاف بسیاری از فلاسفه که شناخت را از عقل آغاز میکنند ایشان معتقد است ابتدا خداست که به سراغ ما میآید آثاری در ما ایجاد مینماید که عقل احساس عجز نماید احساس ناتوانی و عقل بر اساس غریزه و وجدانی که دارد نسبت به آنچه در برابر آن عاجز باشد حکم به تسلیم مینماید حتی اگر اراده وی از این حکم تخلّف کند و تسلیم نشود مانند کفار ولی حکم عقل تسلیم به قدرت برتر است لذا خداوند با «ولایت» آغاز میکند با سرپرستی و انسان است که اگر به حکم عقل، «تولّی» خدا را نماید و تسلیم شود و بپذیرد برای او مفاهیم جدیدی ایجاد خواهد شد که شناخت مرتبه بالاتری از واقعیت به وی میدهد این آغاز با آغازهای فلسفی مبتنی بر عقل محض تفاوت دارد او این را تئوری «عقل متعبّد» مینامد
[ادامه دارد...] برچسبهای مرتبط با این نوشته: مباحثه 267 - فلسفه 73 - آقامنیر 117 -
|