از دبیرستان باز میگشتم مثل همیشه با کلاسوری که زیر بغل داشتم از زیر پیلوتها لابهلای ستونهای بزرگ بلوکهای اکباتان نان بربری را از روبهروی دبیرستان خریده بودم از مسجد که گذشتم در بلوک E1 پسری را دیدم با دختری سخن میگفت
به رسم همیشگی او را که میشناختم با اشاره صدا کردم پشت ستون که آوردمش ناراحتیام را ابراز کردم «فلانی، این دختر کیست که با او صحبت میکنی؟»
ما را میشناختند ما نیز آنها را میشناختیم ما بسیجیهای شهرک بودیم و تمام خلافکارهای شهرک را میشناختیم از آن خلافسنگینها نبود
گفت: «نه به خدا، باهاش دوس نیستم، مزاحمم میشه هی، داشتم میگفتم دیگه باهام تماس نگیره» داشت سیاه میکرد میدانستم، ولی اصراری نداشتم که فشار بیشتری بیاورم گفتم: «برو! اما دیگر نبینمت با دخترها میپری» نان تعارف کردم و رفتم
در راه مثل همیشه ذهنم مشغول شد به موضوعی که سالها درگیر آن بودم: «جبر و اختیار»
«این آدمها در این محیط متولّد شدهاند در همینجا بزرگ شدهاند اینجا کارهای زشت برایشان زیبا جلوه کرده است اینجا اینگونه آموختهاند اینجا فرهنگ غلطی یافتهاند رفتار انسان تابع اخلاق و فرهنگ اوست جامعه این اخلاق و فرهنگ را شکل میدهد پس چه تقصیری دارند این آدمها که خلاف میکنند؟!»
به همین شبهه بود که آسان میگرفتم برخلاف بعضی دوستان که سختگیر بودند با خود میگفتم: «من بچه خواجه نظام الملکم از کودکی در مسجد سادات بزرگ شدم محلهمان غیرت داشت اگر پسری را با دختری میدیدند غیرتمندان ِ محل پسر را ادب میکردند تا دیگر جرأت نکند به ناموس محل بد نگاه کند اینها اما بچه اکباتان...» یکجورهایی دلم برای همهشان میسوخت به جرم نکرده جهنم میرفتند؟!
عجیب گرفتار شبهه جبر و اختیار شده بودم سالها این شبهه رهایم نمیکرد تا آنکه...
[این بحث ادامه دارد]
بخشهای بعدی:
برچسبهای مرتبط با این نوشته: آقامنیر 117 -
|