- نه... پس اینها دست از سرت برنمیدارن؟! این حسّ پُر از شگفتی را وقتی ابراز کردم که باز هم دستنوشته برایم آورد - برادر! تو دست بردار ِ این دستنوشتهها نیستی؟ چند تا از دیگر دستنوشتههای قبلی را هنوز دارم و هنوز هم مجال نیافتهام تا به معرض عموم گذارم و بر تعمیم بعضی چندان فایدهای هم مترتّب نیست! «یه دلیلی دارم که این را آوردم...» مطلب جالبی برایم گفت دیدم و با گفتهاش متعجبم ساخت این نوشته را:
- «حسینیه اندیشه» کجاست؟ مگر مؤسسهای با این اسم ثبت شده است؟ «پس خبر نداری!» پدر زن برای خودش یک موسسه راه انداخته میگوید این همان نامی است که سید برای دفتر خودش در نظر داشت جزوات را میخواست تغییر نام دهد آنهایی را که از دفتر گرفته عنوان دفتر را پاک کند و «حسینیه اندیشه» روی آن بنویسد! میگفت سرقت علمی از این تمیزتر سراغ ندارد! - تاریخها را هم که اشتباه نوشته است «قدرت حافظهشان است!» - حالا پول میگرفتی تو آنجا؟ آن مبلغی که از دفتر ریاست جمهوری گرفته بود به آن ترفندها که میدانی دادند به یکی از بچههای [...] که کار کند او هم ماهانه چیزی میداد تقسیم که میکردند ماهی 50 تومان میشد برای همین چند نفر! هر ماه هم که نه... جلو و عقب داشت، قطع و وصل. ناراحتی در چهرهاش نمایان گشت حالش به وخامت رفت اندوهی عمیق و جانکاه در تناسب اندام چهرهاش دیده میشد - تو را چه میشود؟ «شرم بر این پیر باد! لعنت خدا بر او» - نشنیدی این همه توصیه را که لعن نکنی؟! «برادر! یکسال است که پس از هر نمازی لعن میکنم... حتی هر بار که یاد نادرستیهایش میافتم» دیگر سخن نگفت برایش یکبار دیگر انتهای دستنوشته را خواندم - بیا این معادله ریاضی را حل کنیم: صورت مسأله: 24 سکه در 4 سال پس هر سال 6 سکه چون هر سال 12 ماه است پس هر دو ماه یک سکه پرداخت کردهای! 86 سکه باقی مانده است حالا چند سکه باید بدهی هر ماه؟! نتیجه: حالا باید تمام مهریه را یکجا پرداخت کنی! چون پرتقالفروش توقعش بالا رفته است! دوباره خنده به لبانش بازگشت وقتی این خزعبلات را برایش بازخوانی کردم شاد باش انسان... شادی هم بخشی از وجود توست!
برچسبهای مرتبط با این نوشته:
|