زنگ زدم که بیا ببینمت! آمد و گفتم: از روزی که پرونده خانوادگیات را به وبلاگ زدم که به اشتراک اذهان گذارم نظرات وبلاگم رو به کثرت نهاد و چه بسیار که ایمیل میزنند پرسشها بسیار است و بعضی ایدهها شگفت! در این میانه اما پرسشی شاخص است آیا زوج توانسته دل زوجه را به دست آورد؟ در این چهار سال مشترک؟ لبخندش مثل همیشه نشان از اعتماد به نفسی عمیق داشت گفتم و گفت: «نه، اشتباه است، هر چه میکشیم از همین اعتماد به نفس است ما انسانها به جای تبلیغ آن باید اعتماد به خدا را ترویج کنیم آنکه به نفس خود اعتماد کند نفس خود را نشناخته است»
دسته نامهای روی میز گذاشت و نگاه ظریفی کرد پرسیدم گفت: خودت بخوان، پاسخت اینجاست!
نمیخواست زن خانهدار باشد کنکور میخواند که دو دور قبول نشده اینبار امید داشت قلمچی نام نوشته بود بعضی تستها را اساساً پاسخ نمیتوانست در فیزیک و ریاضی پرسشهایی داشت پاسخش که گفتم به شگفت آمد که «در دبیرستان هر چه استاد گفت نفهمیدم، نخستین بار است که آموختم» اینکه نمیخواست خانهدار باشد استدلالش این بود:
«در هر صورت کارهایی که من الآن در این خانه انجام میدهم هر زنی میتواند انجام بدهد» خانهداری را کار پستی میدانست که هر زنی میتواند و او شأنی ورای آن دارد که زنی خانهدار باشد!
- چرا نامه نوشت؟ قادر نبود عشق و علاقه را به زبان اظهار کند آن روز نمیفهمیدم امروز از این حرفهای کارشناسان امر دانستم که از باب «خودشیفتگی» بوده است از این رو نوشته ابزار شده و به کتابت اظهار کرده آنچه که باید به زبان گفت!
نابغه... چه اظهار لطف شگفتی داشته زن! مگر چه دانشی داشته زوج؟! عجیب است! برچسبهای مرتبط با این نوشته:
|