فروشگاه جانبازان با بچهها رفته بودیم چند وقت پیش همانکه قبلاً دورشهر بود خیابان فاطمی و الآن مدتهاست رفته سر کلهری خیلی دورتر از ما دور شده و به بعضیها نزدیک!
خلاصه چشم سیدمرتضی به پارچهای افتاد لجنی از آنهایی که لباس کماندوها را با آن میدوزند خواست خیلی خواست مصرّانه خواست خواهش کرد یعنی: «بابا، بابا، بابا، بابا، میشه ازین پارچهها بخری برام لباس سربازی بدوزی؟!» نه نگفتم چند متری خریدم دو رنگ داشت از هر رنگ دو متر
شلوار تا به حال زیاد دوخته بودم و آشنا برای خودم البته اما پیراهن... یکی از پیراهنهایش را برداشتم و اندازه زدم فوت و فنهایش را درآوردم و دوختم جیب میخواست دو تا روی پیراهن دو تا هم روی شلوارش جیب دوختم امروز صبح تمام شد دادم و پوشید داشت میمرد از خوشحالی!
![](http://movashah.id.ir/o/sldz.jpg)
رها نمیکند مدام پوشیده است از مدرسه که آمده یه سره تنش چقدر کودکان مغلوب خواستههای خویشند
و ما چطور؟! وقتی چیزی را «میخواهیم» چقدر «محتاج» آن میشویم؟! چقدر بر آن اصرار میکنیم؟! «خواستن» را در عربی «هوی» گویند امروز وقتی شادی سیدمرتضی را میدیدم با خود اندیشیدم؛ چقدر تبعیّت از «هوی» انسان را «کودک» میکند؟! برچسبهای مرتبط با این نوشته: عکس 362 - فرزند 535 - خیاطی 10 - سید مرتضی 271 -
|