فقط اینجا یک سوال برای من باقیست که من چندین کتاب با موضوع «علم حضوری» از نویسندگان مختلفی اعم از: آقای محمد فنایی اشکوری،آقای مهدی حائری یزدی،آقای ابراهیم دادجو و...یافته ام و نمی دانم جواب شما نسبت به سوال من چیست که دوست دارم بدانم. علم انسان به ذات خود چیست؟ فکر میکنم با این جواب شما، بتوانیم درمورد علم حضوری به نتیجه برسیم که شما چه دیدگاهی نسبت به آن دارید.
اجازه دهید ابتدا یک نکتهای را عرض نمایم پرسشهای فلسفی معمولاً نیازمند تفکّر هستند بیش از آنکه محتاج تحقیق و بررسی و پژوهش باشند
شما خود نیز میتوانید روی همین پرسش بیاندیشید فکر کنید اینکه «به ذات خود چه علمی دارید؟»
بنده بحث را اینگونه آغاز میکنم با یک پرسش دیگر: «اساساً علم به ذات یعنی چه؟»
وقتی ما از «ذات» سؤال میکنیم دقیقاً به دنبال چه هستیم؟ اصلاً «ذات» چه معنایی دارد؟ اختلافات زیادی بین مکاتب فلسفی یافت میشود بر سر تعریف «ذات»
اگر اصالت ماهیتی باشیم اگر مانند افلاطون بیاندیشیم ذات به ماهیت اطلاق میشود ابنسینا نیز وقتی میگوید: «خدا زردآلو را زردآلو نکرد، فقط به زردآلو هستی داد» او نیز ذات را دارد به ماهیت انگار تعریف میکند ذات در منطق صوری نیز مبتنی بر فلسفه اصالت ماهیت به حدّ تام اطلاق میشود ذاتیات را جنس و فصل شیء میدانند مثلاً ذات انسان چه میشود؟ «حیوان ناطق» که البته خود فلاسفه ماهیتی نیز معتقد بودهاند اینها ذات انسان را نشان نمیدهد
آقای غرویان جایی در کتاب آموزش فلسفه خود به این جمله از ابنسینا اشاره میفرمایند: «دوستان من میخواهند ذات اشیاء را به آنها بگویم ولی من عذر میخواهم»
ما معمولاً در جواب از «ذات» شیء به اعراض آن اشاره میکنیم به «رسم» همان که استاد حسینی (ره) «کیفیات» شیء نام مینهد
افلاطون هم اگر قائل به «مُثل» بود آنها را حقیقت ذات اشیاء میدانست که در واقعیت وجود دارند
اصالت وجود هم از «ذات» بحث میکند ولی آن را به «وجود جوهری» شیء نسبت میدهد ملاصدرا نمیتواند ماهیت را ذات شیء بداند زیرا اشیاء را به «بودنشان» متقوّم میداند
اصالت وجود با اعتباری خواندن ماهیت عملاً کیفیات را اعتباری نمود عدمی کیفیات و آثار اشیاء تماماً تبدیل میشوند به امور وهمی حقیقت جز «وجود» نیست اینجا ذات به وجود متصف میگردد
اما وقتی به عقل خود رجوع میکنیم میبینیم تمام آنچه از اشیاء میدانیم اختصاص به «کیفیات» آنها دارد زیرا علم ما به هر چیزی تابع یک نحوه «رابطه» ما با آن شیء است و در این رابطه دو طرف متأثر میگردند ما تأثری که در خودمان حس میکنیم تغییری که در ما حاصل میشود از ارتباط با شیء را علم مینامیم و این علم صرفاً به کیفیاتی منحصر است که ما دریافت میداریم
دقت کنید این کیفیات هم دقیقاً توصیفگر کیفیات شیء نیستند بلکه تنها بیانگر کیفیاتی هستند که در ما پدید آمده از تأثیر آن شیء بنابراین علم ما تنها توصیفگر حالات خود ماست این میشود ذات همان ذاتی که ما از شیء تصوّر مینماییم در وهله بعد البته ما این تصوّرات را با هم میسنجیم و به معقولات ثانی دست مییابیم مثلاً به وجود به عدم به علیت به تغییر به حرکت به مکان و زمان و امثال آن
پس ابتدا باید روشن کنیم اصلاً ذات چیست؟ ذاتی که ما برای خودمان قائلیم و میخواهیم علم به آن را بررسی کنیم
برای قائلین به اصالت ماهیت که ذات را همان ماهیت میدانند و ماهیت را حقیقتی مستقل از موجودات خارجی مشترک بین نفسالامر و ذهن و خارج برای آنها علم پیدا کردن به ذات به این معناست که ما ماهیتی را در ذهن خود درک میکنیم که عین همان ماهیت در خارج موجود شده است اینجا ما علم به ذات داریم ولی چنین علمی هیچ راهی برای اثبات ندارد اثبات اینکه: «این ماهیت، همان ماهیت است» لذاست که ابنسینا عذر میآورد از بیان ماهیات اشیاء
اما بر مبنای اصالت وجود علم به ماهیت کفایت نمیکند و ما را عالم به شیء نمینماید زیرا ماهیت اساساً یک ساخته و جعل ذهنیست در برخورد و مواجهه با وجود اعتباریست ما درکی از قند پیدا کردهایم و نام آن حیثیت مدرکه را «سفید» گذاشتهایم در اصالت وجود علم تنها از یک راه حاصل میگردد وحدت باید که نفس من با نفس شیء متحد شود اگر هم شیء مذکور مادی بود چون وحدت با آن ممکن نیست باید با نفس مجرّدی که علت آن شیء است متحد شود این عین تصریح علامه شهیر حضرت استاد طباطبایی(ره) در نهایه است یعنی باید با خالق آن شیء مادی متحد شویم و از این اتحاد علم حاصل میگردد برای ما
حتی برای تفسیر علم حصولی نیز اصالت وجود نمیتواند علم حصولی را توضیح دهد بلکه آن را خود علم حصولی را خود مفاهیم و تصوّرات را یک شیء خارجی در نظر میگیرد که نفس ما با آن مفاهیم وحدت پیدا مینماید و به این واسطه به آن مفاهیم علم پیدا میکند و به واسطه آن مفاهیم به شیء خارجی عالم میشود البته اگر بتواند نسبت آن مفاهیم با شیء خارجی را اثبات کند که از این کار ناتوان است مگر به برهان خلف همان که به نقل از شهید بزرگوار استاد مطهری عرض کردم اینکه اجمالاً میدانیم علمهایی داریم و اگر حواس ما خطا میکردند تردید به تمام علوم کشیده میشد و علمی باقی نمیماند پس آن مفاهیم ارتباط و نسبتی قطعی با واقعیت دارند!
اینجا دیگر ذات معلوم وجود ندارد اینجا یک ذات بیشتر نیست عالم و معلوم یک ذات بیشتر ندارند و نسبت دادن «عالم» به خود «معلوم» صرفاً یک اعتبار عقلیست یعنی یک جعل است برخلاف آنچه که نقل فرموده بودید این اعتبار همانند اعتباری بودن ماهیت نمیتواند مفسّر تضایف علم و عالم باشد و این ارتباط را نیز جعلی و ساختگی میکند زیرا اصلاً دیگر ارتباطی در کار نیست علی فرض اینکه اساساً ارتباط داشتن فرع بر دوئیّت است بر دو تا بودن اگر دو تای حقیقی نیافتیم ارتباطی بین آنها قابل فرض نیست و اگر دو تا بودن اعتباری باشد یکی باشند و ما دو تا فرض کرده باشیم باید بگوییم که علم یکی بر دیگری هم فرضیست یعنی آن را نیز ما فرض کردهایم!
اینها دو مبنا در تعریف علم اما اگر علم را «سنجشی» معنا کنیم اینکه عقل انسان بر اساس مقایسه ادراکات خود با یکدیگر متوجه میشود که «ادراکاتی دارد!» دقت کنید ما حتی پیش از این مقایسه از داشتن ادراک هم عاجزیم کسی که تمام وقت در تاریکی باشد او نه تنها نور را درک نمیکند حتی هیچ درکی از تاریکی هم ندارد مانند کسی که در هوای گرم است اینطور نیست که فقط درک از هوای سرد ندارد بلکه او حتی به هوای گرم هم علم ندارد متوجه نکته لطیف این سطور شدید؟ ما علم خود به هر چیزی را از «مقایسه» میگیریم وقتی از تاریکی به روشنایی میرویم دو علم پیدا میکنیم دو علم که با هم پیدا میشوند حادث میگردند علم به تاریکی و علم به روشنایی و اگر این تغییر رخ نمیداد هیچکدام از این دو علم حاصل نمیشد *
اگر قائل به چنین مبنایی در تعریف علم باشیم چیزی که استاد حسینی الهاشمی (ره) طرح نموده است در مباحث فلسفی خود علم انسان به «ذات» کلاً بیمعنا میشود درک از «ذات» اصلاً معنا ندارد ما صرفاً به تفاوتها علم پیدا میکنیم یعنی همان «فصل»ها ما از «جنس» چیزی نمیدانیم و عقل ما نمیتواند از چیزی که نمیداند و نمیتواند اصلاً بداند گزارش دهد معماری عقل بشر اصلاً بهگونهای نیست که بتواند از «جنس» و از «ذات» گزارش کند نمیتواند درکی از آن داشته باشد
بله بلکه عرفای از فلاسفه یعنی همان قائلین به حکمت متعالیه حکمت صدرایی که در چهار سفر عرفانی تدوین یافته اسفار اربعه این درک از واقعیات را منسوب به شهود نمایند جایی به نام قلب در روح بشر که ظاهراً بتواند اموری را درک نماید اما عقل آنچه ما علم را به آن معمولاً متصف میسازیم نمیتواند «ذات» را درک کند
عقل ما تنها «تغییر» را درک میکند و این درک از تغییر تنها اوصاف اشیاء را به ما نشان میدهد کیفیات آنها را یعنی آثار آنها را آثاری که در ما پدید آوردهاند ما حتی نمیدانیم و نمیتوانیم بفهمیم که آنها چگونه این آثار را در ما مینهند زیرا دانستن کیفیت تولید آثار نیازمند حکومت و سلطه عقل بر نفس ارتباط است
با یک مثال: الف با ب مرتبط میشود الف در ب اثر میگذارد ب در الف اثر میگذارد ب متوجه تغییر خود میشود از این تغییر علم پیدا میکند به اثر از اثر پی میبرد به اینکه الفی وجود دارد زیرا اگر الف نبود اثر هم نبود زیرا وقتی الف نبود اثر نبود حالا که اثر آمده یا از خود ب منشعب شده که اگر چنین است پس چرا تا به حال نشده بود؟ ** نتیجه میگیرد که این اثر باید از خارج خودش باشد پس اجمالاً میفهمد الفی هست اثر را با آثار دیگری که در تغییرات قبلی خود درک کرده میسنجد میفهمد الف غیر از جیم است که قبلاً اثرش را درک کرده بود
پس در وهله اول از سنجش قبل و بعد ارتباط پی به هستی الف میبرد و سپس از سنجش اثر با سایر آثار پی به کیفیت اثر
این میزان علمیست که ما به «وجود» و «ماهیت» اشیاء داریم در دو مرحلهای که عرض شد
ممکن است شما این مبنا در تعریف علم را نپذیرید مانند بسیاری که مخالف آنند ولی این را باید بر عهده عقل خویش بگذارید حالات متصوّره خود را تحلیل کنید و ببینید آیا فرآیند دانش در ذهن شما همین نیست؟
حالا به سؤال بازگردیم علم انسان به ذات خودش چه میشود؟ اصلاً میشود؟ انسان میتواند به خودش علم داشته باشد؟ در این حالت ما باید دو طرف فرض نماییم یک طرف نفس بشر است و طرف دیگر خود بشر چطور میشود چنین علمی را تعریف کرد؟ اگر علم را به «ارتباط» معنا کنیم اینجا چه ارتباطی حاصل شده؟
ما به حالات خود علم داریم زیرا این حالات، نوعی تغییر در ما هستند اما آیا به نفس حالات و چیستی آنها نیز علم داریم؟ آیا میدانیم چطور غم میآید چطور شادی میآید
یا باید مانند غربیها ماتریالیست شویم و انسان را تنها به مادهاش تعریف کنیم که غم و شادی و لذت و حالات دیگر را به ترشح هورمونهای غدد درونریز توصیف کنیم به اندروفین و دوپامین و مانند آن یا اگر قائل به شأن روحانی انسان باشیم اینکه محل ادراک «مغز» نیست بلکه «روح» بشر است روح انسان است که متأثر میگردد و جایگاه غم و شادی و سایر حالات است همان نفس مجرّد اگر چنین بگوییم چطور میتوانیم «نفس حالات» را تفسیر نماییم؟
درباره با «ذات خودمان» نیز ما تنها با آثار ارتباط داریم اوصاف و کیفیات را درک میکنیم اساساً عقل ما اینگونه است اگر آن را «سنجشی» بدانیم «عقل محض» که نداریم عقل مطلق چه معنایی دارد؟
عقل مخلوق است مخلوق محدود است و این حد مانع میشود که هر چیزی را درک نماید بر این استدلال است که ما باید برای هر «درکی» توصیفی داشته باشیم تا آن را «درک» بنامیم علم یعنی اینها مرزهای عقل هستند و فلاسفه متقدّم این مرزها را نمیشناختند معمولاً عقل را بیمرز تصوّر کردن سبب این مغالطات شده اینکه ما بخواهیم به «ذات» خود علم داشته باشیم ما حتی نمیدانیم با چه مکانیزمی حالات در ما پدید میآیند!
ما از خود تنها تغییرات را میفهمیم و برای یافتن منشأ این تغییرات نیازمند تحقیق و بررسی هستیم پس «علم به ذات خود» بیمعناست ما فقط به آثار ذات خود علم پیدا میکنیم درست مانند درکی که نسبت به سایر اشیاء داریم!
فلسفه یک علم عقلیست عقل شما کدام یک از سه نظریه ذکر شده را سازگارتر میبیند؟
* همین مطلب یک اشکال به نظریه «انسان معلّق» ابنسینا نیز محسوب میگردد.
** دقت میکنید که این استفاده از «اصل علیت» نیست بلکه استناد به قاعده «عدم تماثل» شهید صدر (ره) و مبتنی بر یقین حاصله از استقراء است.
[ادامه دارد...]
برچسبهای مرتبط با این نوشته: مباحثه 267 - فلسفه 73 - آقامنیر 117 -
|