از ساعت 9 صبح تا 6 عصر در حرکت بودیم، با اتوبوس از تاوان به وان در حاشیه دریاچه. زنی ژاپنی که شیعه مذهب بود و برای زیارت به سوریه رفته و برای بازگشت به ژاپن از طریق هواپیما به تهران میرفت به خاطر تمام شدن فرصت زمانی ویزای ایرانش در مرز بازرگان گرفتار شده بود. باید به ترکیه باز میگشت و ویزای خود را تمدید میکرد. شش ماه است در سفر است و از خانه خود دور. قطار مدتی به خاطر او معطل ماند تا مأمور ترک تکلیف او را مشخص سازد. بنده خدا نه انگلیسی خوب میفهمید و نه عربی. البته با انگلیسی با او صحبت میکردند، ولی به سختی! تعجب مردم از این بود که تنهایی به این سفر دور و دراز زیارتی آمده و نه با مردی!
9 ساعت حرکت با اتوبوس همه را کلافه کرده بود. خانوادهای چهار نفری از اهالی مازندران که دو کودک خردسال با خود داشتند، از حال به هم خوردگی و بالاآوردن دختر بچه خردسال خود به ستوه آمده بودند. فلات آناتولی است دیگر، ترکیه دشت و کویر که نیست! تمام کوه و کوهستان است و دریاچه و آبگیر. جاده صاف و هموار که ندارد.
رفقای زیادی در این اتوبوس پیدا کردیم و ایرانی جماعت فراوان. ولی تمام این تعاملات در شهر وان رو به اتمام گذارد. لیرههای ترکی که از ورود قبلی به ترکیه با خود داشتم برداشتم و خرج آب و غذا کردم تا از شرشان خلاص شوم. کمی هم که مانده بود، نمیدانستیم چه کنیم. به ایران آوردن و تبدیلش دشوار مینمود. در ایستگاه قطار وان که به ساختمانی متروکه میمانست گفتند باید چند ساعتی معطل شوید تا قطار برسد. با دوستان رفتیم داخل شهر و شهر وان را دیدیم. شهر بزرگی است ولی مانند یک روستا میماند. یعنی تمرکز شهری ندارد. تنها خیابان اصلی آن چهارشیر است که چند مغازه دارد و چند بازارچه کوچک و بقیه شهر کم تردد است. البته شهر مهمی است چون گذرگاه اصلی شرق ترکیه است. برچسبهای مرتبط با این نوشته: سفر 33 -
|