صبح زود که از درس بر میگشتم (چون صبح ِ زودتر به درس میروم :) از نسیم خنک بارانی صبحگاهی در لذت بودم که دفعتاً چشمم به گلهای زیبایی افتاد گلهایی که تازه چشم به جهان گشوده بودند اگر چه تصویرشان از پشت شیشه مهآلود عینکم چندان واضح به نظر نمیرسید اما میتوانستم طراوتشان را با تمام وجود حس کنم شکوفههای بهاری به طرز شگفتی همه با هم به بار نشسته و شکفته بودند تودهای انبوه
با خود اندیشیدم همینطور پیاده که به سمت حجره حرکت میکردم و خاطرات کودکی وقتی در شهر انزلی زندگی میکردم را به خاطر میآوردم (شهری بندری در استان گیلان) از خود پرسیدم: آیا این گلها فریب حیله پاییز را خوردهاند؟ نمیدانند این رطوبت هوا زودگذر است و دیری نخواهد پایید؟ غافلند که در سرمای پاییزی یخ خواهند زد؟ قبل از آنکه فرصت بهره بردن از زندگی کوتاه خود را بیابند؟
ما نیز بسیار به فریب نزدیکیم به اندک محبتی خود را در آغوش دنیا رها میکنیم کوس آزادی میزنیم و از رفاهی که تصوّرش میکنیم فقط تصوّر لذت میبریم و تا تشت رسواییمان از بام نیافتاده و سرمای نامردی و مکر دنیا گرمای چشمان خوابآلودمان را نربوده بیداری را نمیفهمیم و از حقیقت خبردار نمیشویم
از خود پرسیدم: یعنی گلها هم خطا میکنند؟! برچسبهای مرتبط با این نوشته:
|