ایرانیها یا بهتر بگویم اصفهانیها این هتل را اجاره کردهاند. وقتی دیدیم همه هتلها پر است و به خاطر نیمه شعبان جا ندارند، یک ایرانی که مغازه ساعت فروشی داشت ما را راهنمایی کرد. برای کسی که تمام هتل را اجاره کرده و اتاق خالی زیاد دارد میصرفد که یکی را اجاره دهد و پولش را بگیرد. ولی بیشتر برای خدا این کار را کرد.
دیروز صبح از ارومیه راه افتادیم. خیلی خستهام. چهار روز راه رفتهایم تا به دمشق یا به قول اهالی سوریه به شام رسیدیم. با تاکسی تا شهر سِرو رفتیم، مرز ترکیه. به طور عادی همه زائرین سوریه از مرز بازرگان وارد ترکیه میشوند. ولی من نقشه را خواندم و برای کم شدن مسافت و هزینه، این مسیر را پیشنهاد کردم.
در مرز ترکیه کار آسان بود. غیر از نگرانیهایی که دوستان داشتند از کم تردد بودن مسیر و احتمال پیدا نشدن تاکسی مشکل خاصی نداشتیم. پس از پرداخت عوارض خروج از کشور و مبلغی کمک اجباری به شهرداری محل وارد ترکیه شدیم. یک تاکسی پیدا کردیم که ما را تا نزدیکترین روستای ترکیه میرساند. دو تن از اهالی ارومیه که دانشجوی دندانپزشکی در ترکیه بودند با ما همسفر شدند. البته همگی به شهر وان میرفتند.
وان مهمترین گذرگاه ترکیه در این منطقه است. از آن روستا با کمک اهالی سوار تاکسی شدیم به قصد نُصَیبین که مرز سوریه بود. قصد اقامت در ترکیه نداشتیم. تاکسی یک هایز بود 21 نفره که در طول مسیر تا 25 نفر هم مسافر سوار و پیاده میکرد. همه جور مسافری با ما همسفر شد. انواع و اقسام زنها و مردهای روستایی. حتی یک گوسفند سیاه هم در راه سوار شد که وقتی ناله میزد، صدایش به انسان شبیهتر بود تا حیوان! اولین ناله را که زد گمان کردم پیرزنی سالخورده است، وقتی برگشتم گوسفند بودنش را پی بردم و برایم عجیب بود. لحظهای تردید کردم نکند مسخ شده انسانی باشد، به خاطر گناه. چه این که صاحب آن هم ملایی شافعی مذهب بود و کُرد!
9 ساعت در راه بودیم و چه جاده دشواری. تمام جاده کوهستانی و پر پیچ و خم بود، مانند جاده چالوس. با پستی و بلندیها و درههای بسیار عمیق. ولی در همین جاده عجیب و خطرناک راننده جوان ما گاهی تا 120 هم میرفت!
به سِذِر که رسید گفت بقیه را نمیروم و ما را به راننده دیگری سپرد که مسیرش نُصَیبین بود. با آنکه ترکی نمیدانستم، ولی دست و پا شکسته میتوانستم با بعضی صحبت کنم. شب هنگام رسیدیم و گفتند که مرز بسته است و صبح باز میشود. هتلهای ترکیه خیلی گران بود. ما در شهر نُصَیبین بودیم که به روستا یا شهرستان بیشتر میمانست تا شهر! راننده مسجدی را نشانمان داد که میتوانستیم شب را در آن بخوابیم.
در این مسجد چه گذشت؟! امام مسجد که بود؟! نقشبندیه چه فرقهای است؟! باقی داستان سفر را در قسمت بعد بخوانید! برچسبهای مرتبط با این نوشته: سفر 33 -
|