پیش خودم بود که تلفنش زنگ خورد زنش زنگ زده بود میگفت چند وقتی اصرار داشت مطلبی را بگوید حالا تلفن زده: «میخواهم اتمام حجت کنم با شما» گفتم: درباره چی؟ زن گفته: «از حرفهای شما به پدرم بدگمان شده بودم و گمان کردم پدرم واقعاً منحرف فکری است ولی حالا کاملاً به پدرم اعتقاد پیدا کردهام» تعجب کردم! برادر جان! منظورش چه بود؟ از چه نظر اعتقاد پیدا کرده؟ گفت: زن گفته: «پدرم تنها کسی است که قادر است زندگی من و شما را تحلیل کند و من توبه کردهام از اینکه به پدرم بدگمان بودم و حالا ایشان رهبر و مسئول زندگی من است» گفتم: خب پدرش را که از اول قبول داشت! - آری، ولی حالا... زن گفته: «من به راه پدرم میروم و هر چه پدرم بگوید گوش میکنم شما هم اگر حرفی دارید از این به بعد باید با پدرم صحبت کنید من مطیع ایشان هستم!» پرسیدم: مگر حرفی داشتی با او؟! - نه به خدا، من اصلاً تماس نگرفتم که خودش زنگ زده که این حرفها را بزند!
سیدجان! میدانی مطلب چیست؟! پدرش بازی را رو کرده است مطلب همین است فقط تا به حال زیر بازی میکرده قرار بود دختر بگوید «خودم مستقلم» ولی حالا قرار عوض شده پدر داغان شده پدر له شده پدر از بین رفته در این دعوا چون تو سوراخ دعا را گم نکردی و نقطه ثقل درگیری را عوضی نگرفتی و حالا پدر ناگزیر شده وارد میدان شود حالا پدر خودش را جلو انداخته دختر را کنار زد فقط همین! سری تکان داد و گفت: «حالا اینها چه تأثیری دارد در اصل مشکل؟» گفتم: هیچ برادر! پدر خواسته فقط خودش را ثابت کند همین! - راستی یک چیز دیگر هم گفت: «ازدواج شما با من به خاطر دفتر ف... بود حالا که آن تمام شد این زندگی هم تمام است!» بله برادرم! این را راست گفت پدرش را از دفتر ف... بیرون کردهاند دیگر چه کند خُب؟! تو هم که پشت کردی هویتش رفته زیر سؤال... خیلی بد... گفتم: هنوز هم وقتش نرسیده آن نامه مغالطات را منتشر کنی؟! «شاید رسیده باشد، ولی اجازه بده با بزرگان مشورت کنم ببینم خطری برای آبروی دفتر دارد یا نه اگر مسألهای نبود پخش خواهم کرد میدانی که چندین مغالطه و انحرافش را آنجا ذکر کردهام»
آخرین جملهاش را سفت گفت، خیلی: «از خدا میخواهم اگر اصلاحپذیر است، کمکش کند از انحراف فکری فرقهایاش دست بردارد و گرنه...!»
پ.ن. تماس مجدد: «پدرم گفته: صلاح شما این است که بنده به زندگی شما بازگردم بنده هم هیچ اشتباهی نکردهام هر چه هم در دادگاه گفتم حقیقت بوده است و حالا هم میخواهم به زندگی برگردم فقط به خاطر اینکه پدرم گفته است صلاح شما در این است» منظورش صلاح زوج بوده است یعنی پدر به دختر گفته: صلاح شوهر تو این است که تو به زندگی با او باز گردی وقتی این مطلب را برایم گفت تنها کلامی که از دهانم خارج شد این بود: «واوو... عجب اعتماد به نفسی!» برچسبهای مرتبط با این نوشته:
|