ساعت ده صبح برگزار شد امروز مراسمی در دانشگاه قم ظاهراً دانشآموزان ممتاز را دعوت کرده بودند هدیهای هم دادند ما هم رفتیم
به خانه که باز گشتیم لابهلای هدایای اهدایی مریم پارچهای گلدار پیدا کرد به من داد و گفت: «اینو خودت برام چادر نماز بدوز!»
تأکیدی که در کلامش بود احساس کردم برایش مهم است اینکه «خودم» برایش بدوزم...
قیچی را برداشتم برشی زدم و چند دوخت زیاد طول نکشید ... که اولین چادر را در عمرم دوختم!
حدس میزدم کار دشواری نباشد و نبود واقعاً نبود از تعریف چادر استفاده کردم اینکه اساساً چیزی جز یک «چهاردوری» نیست یک تکه پارچه مستطیل که زیر آن گرد بریده شده فقط برای اینکه مخروطوار بر زمین تراز گردد
با همین نکته کار انجام شد و به نظرم ایرادی نداشت خوب از کار درآمد یعنی!
گاهی بعضی چیزها برای بچهها مهم میشود حیاتی میشود اصلاً چیزهایی که ممکن است به چشم ما نیاید متوجه نشویم ولی برای آن کودک در آن لحظه خاصّ انگار مرز «بود» و «نبود» است همه چیز است و همه چیز!
امشب سیدهمریم با همین چادر، نمازش را خواند! :) برچسبهای مرتبط با این نوشته: عکس 362 - فرزند 535 - خیاطی 10 - سیده مریم 281 -
|