«یکی از هممدرسهایهامو دیدم» در بازگشت از پارک غروب شده بود مریم تعریف میکرد: «من با حجاب، ولی اون بیحجاب بود کلاً، آستیناشم زده بود بالا و...»
وقتی تعریفش کامل شد پرسیدم: «حالا میدونی باید چکار کنی؟» اینطور پاسخ داد: «باید صداش کنم و ببرمش یک گوشه، باهاش صحبت کنم!»
پاسخش را عوض کردم متعجب شد نیاز بود بفهمد باید متوجه خطر میشد: «از اون مهمتر دخترم!» و ادامه دادم: باید بترسی باید نگران شوی اینکه آیا پنج سال دیگه هم باحجاب خواهی بود یا مثل او میشوی خیلیها بودند که عوض شدند آدمها تغییر میکنند!
جوابی نداد شاید چون به در خانه رسیده بودیم
آدمها تغییر میکنند همهمان باید بترسیم از عاقبتمان معلوم نیستیم پناه بر خدا!
«رَّبَّنَا إِنَّنَا سَمِعْنَا مُنَادِیًا یُنَادِی لِلْإِیمَانِ أَنْ آمِنُوا بِرَبِّکُمْ فَآمَنَّا رَبَّنَا فَاغْفِرْ لَنَا ذُنُوبَنَا وَکَفِّرْ عَنَّا سَیِّئَاتِنَا وَتَوَفَّنَا مَعَ الْأَبْرَارِ» (آل عمران:193) پروردگارا! بی تردید ما [صدای] ندا دهنده ای را شنیدیم [که مردم را] به ایمان فرا می خواند که به پروردگارتان ایمان آورید. پس ما ایمان آوردیم. پروردگارا! گناهان ما را بیامرز، و بدی هایمان را از ما محو کن، و ما را در زمره نیکوکاران بمیران. (ترجمه انصاریان)
برچسبهای مرتبط با این نوشته: عکس 362 - فرزند 535 - سیده مریم 281 -
|