ساعت هشت صبح است، یکشنبه دوازدهم شهریور. الحمدلله در کربلا هستیم. هنوز برای سوریه تصمیم قطعی نگرفتهایم. شرایط دشواری است. بین دوستان اختلاف افتاده است. آنهایی که تعلّق بیشتری به دنیا دارند برای سفر به سوریه دچار تردید شدهاند! خُب حق هم دارند. انتخاب دشواری است. چهارده پاکستانی را دیروز در مسیر بازگشت از سوریه کشتهاند. فلوجه و رمادی در دست بعثیها و وهابیها است و آنها برای رضای خدا شیعه میکشند!
دیروز صبح به مجلس اعلاء که محل استقرار سپاه بدر است سری زدیم. با مسئول امنیت آنجا صحبت کردیم. تلاش ما این بود که از طریق سپاه بدر و در پناه آنها حرکت کنیم، ولی آنها نیز هیچ ارتباطی با آن سو ندارند. حسن از بچههای بدر یکی از آژانسهای نجف را میشناخت. ما را به آنها معرفی کرد تا با کاروان خود از مرز رد کنند. پیش ابوحیدر رفتیم و او ما را پذیرفت. اتوبوس به سوی سوریه داشتند. مستقیم دمشق. پس از کلّی بالا و پایین کردن بالاخره بلیط خریدیم، هر نفر 15 هزار تومان، از نجف تا دمشق!
پس از این که از امنیت قضیه مطمئن شدیم و این که لابهلای عراقیها در اتوبوس پنهان خواهیم شد، یکی از بچههای کربلایی آژانس نگران ما شد و گفت دو سال است هیچ ایرانی از این مرز وارد سوریه نشده است، ممکن است مأمورین مرز اصلاً ایرانیها را نپذیرند! حرف بیدلیلی میزد. گفتم ویزای ما معتبر است و هیچ تفاوتی نمیکند از کدام مرز وارد شویم. میگفت تمام کارمندان مرز عراق در سمت سوریه وهابی هستند و سه کیلومتر بین مرز عراق و مرز سوریه بدون محافظ و پلیس است، ممکن است آنجا شما را بکشند، گفتم ما در میان این همه عراقی در اتوبوس هستیم، احتمال این مطلب کم است.
خلاصه همین تردیدها و اما و اگر ها نظر دوستان ما را برگرداند و مجبورم کردند بلیطها را پس بدهیم و قرار شد ابتدا با کنسول ایران در کربلا مشورت کنیم و بعد تصمیم قطعی بگیریم.
خواستیم برگردیم حرم مولا علی (ع)، ولی تمام خیابانها بسته بود. پلیس همه جا را محاصره کرده و اجازه ورود خودروها را نمیداد. پرسیدیم گفتند به خاطر نوری مالکی، رئیسالوزرای عراق که به دیدار سید سیستانی و زیارت مولا رفته است.
مقبره کمیل در مسیر بود، همان بزرگواری که دعای کمیل به نام او منسوب است. زیارت کردیم و دو رکعت نماز بالای سرش خواندیم. مقداری از راه را پیاده آمدیم در گرمای سوزان ظهر نجف. نجف از کربلا خیلی خشکتر و سوزانتر است. کربلا هوای مرطوب و شرجی دارد. چون کنار شط فرات است. چند روز قبل که در کربلا بودیم در شریعه فرات شنا کردم و غسل زیارت نمودم. شاید نیمساعت در آب بودم. آب گرمی بود. لذا در کربلا بیشتر عرق میکنم.
در گرمای سوزان ظهر یک ساعت پیاده راه رفتیم. ماشین نمیتوانست تا بیست کیلومتری حرم بیاید. گفته بودند نخست وزیر میخواهد در مورد تغییر بعضی از وزرا با سید سیستانی مشورت کند.
یکی از محافظین سید سیستانی رد میشد، دست تکان دادیم و ما را سوار کرد. کارت دخول داشت و میتوانست نزدیک حرم شود. یک کیلومتر به حرم مانده او را هم راه ندادند. دروغی فیالبداهه ساخت و راه را باز کرد. گفت: من راننده هستم و ایشان میهمانان سید حکیم هستند که از ایران آمدهاند و باید فوراً به نزد حکیم بروند! پلیس نگاهی به مسافران کرد و عمامه سیاه را که دید ادای احترامی کرده و راه را گشود. راننده بازگشت و به من گفت: شما خیلی شبیه بیت آیةالله حکیم هستید! منظورش این بود که شباهت به فرزندان ایشان دارید! از ابراز محبت ایشان تشکر کردم. توفیقی اجباری پیدا کرده بودیم که سید حکیم را هم زیارت کنیم. برای این که پلیس مشکوک نشود همگی همراه راننده وارد دفتر آیةالله حکیم شدیم.
سالنی بزرگ، همه دور تا دور نشسته بودند. به احترام هیئت ایرانی از جا برخواستند و ما را به بالای مجلس جایی که سید هادی حکیم نشسته بود هدایت کردند. ایشان بنده را در کنار خود جای داد و به فارسی با هم صحبت کردیم. از قم و اوضاع و احوال آن گفتم و این که ویزای ما را اخوی ایشان زحمت کشیدند و درست کردند. ایشان هم از اوضاع نگران کننده عراق برای ما گفت. از سید حسنی پرسیدم و ایشان گفتند همان که شما شنیدهاید ما هم شنیدهایم. داستان رسوایی و اعدام محمدعلی باب در ایران را متذکر شدم و این که باید علما فکری برای حسنی بکنند. گفت: وقتی کسی خودش را از همه علما عالمتر میداند و اعتقاد دارد به او وحی میشود چطور میشود با او سخن گفت! برچسبهای مرتبط با این نوشته: سفر 33 -
|