ابتدا بینهایت متشکر و سپاسگزارم بابت پاسخگویی به ایمیل بنده و در ادامه سوالی که هنوز بی جواب مانده را عرض می کنم تا لطف بفرمایید و در زمان مناسب پاسخ فرمایید چراکه اگر بخواهم ادله ای بر رد «مغز درون خمره» ارائه کنم باید همه ی جوانب سنجیده شود تا شبهه ای باقی نماند اما هنوز برای خواننده یک شبهه باقیست. در فرضیه ی «مغز درون خمره» ما 3 گزاره داریم: 1-اطلاع داشتن از اینکه «مغز درون خمره» نیستیم. 2-اطلاع داشتن از اینکه «مغز درون خمره» هستیم. 3-اطلاع از وضعیت «مغز درون خمره» بودن خود نداشته باشیم .(یعنی ندانیم که آیا «مغز درون خمره» هستیم یا نیستیم) حال شبهه ی ما معطوف به گزاره ی 3 می باشد، یعنی بی اطلاعی از وضعیت خود.حال ما با دو فرض روبرو هستیم: 1-متوجه شدن گزاره ی «مغز درون خمره» توسط خودمان که نشان می دهد دانشمند خبیث به همه ی ایعاد وجودی ما تسلط ندارد و ما می توانیم کشف ها و اطلاعات دیگری نیز به دست بیاوریم. 2-القاء گزاره ی «مغز درون خمره» بودن که این هم توسط دانشمند خبیث بوده است و سوال بنده همین گزینه است که: ما در این گزاره تنها علمی که داریم وجود خودمان است و بس و بقیه ی اطلاعات شاید که القائات دروغین دانشمند خبیث باشد حتی همین متنی که من درحال نوشتن آن هستم و مطلبی که شما مشغول خواندن آن هستید از کجا می توان مشخص کرد از القائات او نیست و حتی از الف تا ی که شما فرض می گیرید و برای رد این نظریه اقامه می کنید.از کجا معلوم این براهین همان القائات این دانشمند نباشد و هرچیز دیگری که تصور کنید.و تنها گزاره ی صحیح در اینجا علم به وجود خودمان است و بس. از شما استاد گرامی تقاضا دارم درمورد این گزاره توضیح بفرمایید، با تناسب اینکه ما فقط یک گزاره ی مشخص و معلوم داریم که وجود خودمان است و باقی مطالب شاید القائات اشتباه باشد چطور می توانیم با تنها یک گزاره ی صحیح این نظریه را رد کرد؟
وقتی وارد مباحث فلسفی و منطقی میشویم بیش از آنکه به اطلاعات نیاز داشته باشیم به تفکّر نیازمندیم تفاوت علوم عقلی شاید با سایر علوم در همین باشد
بیایید در قضایایی که فرمودید دقت کنیم: گزاره 1: اطلاع داشتن از اینکه مغز درون خمره نیستیم. این چه نوع گزارهایست؟ حملیه است یا شرطیه؟ ظاهراً که چیزی را به چیزی مقیّد و مشروط نساخته پس باید حملیه باشد اکنون باید سه چیز را در آن بیابیم؛ موضوع، محمول و نسبت حکمیه موضوع: من محمول: آگاه نسبت: ایجاب قضیه مزبور فیالجمله چنین ظاهری دارد: «من آگاه هستم» اما محمول گستردهتر از این است خود آن یک قضیه دیگر است محمول: «آگاه به: الف ب است» این قضیه نیز حملیه است، پس عناصر سهگانهاش را باید بیابیم: موضوع: من محمول: مغز درون خمره نسبت: سلب ظاهری مانند این: من مغز درون خمره نیستم.
اینکارها برای چیست؟ همه این مقدمات را میچینیم تا بتوانیم گزاره یک شما را بفهمیم تا بعد درباره آن قضاوت نماییم و حکم صادر کنیم
پس ما با دو قضیه تو در تو مواجهیم از کدام باید آغاز نماییم؟ تحلیل را؟ قطعاً از قضیه داخلی همان که محمول واقع شده زیرا یک قاعده مهم در منطق هست: «تصدیق فرع بر تصوّر است» تا زمانیکه شما موضوع و محمول را تصوّر نکرده باشید نمیتوانید حمل محمول بر موضوع را تصدیق نمایید حتی بعضی متأخرین معتقدند که همین میزان تصوّر هم کافی نیست و قائل به سه تصوّرند، به عنوان مقدمه تصدیق؛ تصور موضوع تصور محمول تصور حمل محمول بر موضوع و بعد از تصور سوم که خودش متوقف بر یک و دو است میتوان این تصور را تصدیق نمود یعنی گفت که «هست» یا تکذیب نمود و سلب و گفت که «نیست»
پس ما برای اینکه گزاره ترکیبی یک شما را تصدیق نماییم ابتدا لازم است محمول را تصوّر کنیم تصور موضوع در آن ساده است؛ «من» اولین تصوری که هر انسان دارد تصور از خودش است اما محمول مشتمل بر یک قضیه دیگر شده پس تا آن قضیه تصوّر نشود محمول قابل تصور نیست
قضیه داخلی هم موضوع و محمول دارد باز هم تصور موضوع مؤونه ندارد ما هستیم و خودمان فرض که تصوری روشن از «من» داریم از موضوع قضیه میماند محمول محمول این است: مغز درون خمره یک عبارت مرکّب البته که از همه اجزاء آن تصور داریم مغز واژهای اسمیست خمره نیز ولی «درون» واژهای حرفیست که دلالت بر نسبت مینماید نه یک ذات خارجی اما در کل ترکیب را میفهمیم یک مغز که درون یک خمره قرار گرفته است و با آنچه در ذهن داریم از قرائن حتماً با اتصالاتی وصل شده به دستگاهی مایعی هم باید باشد که مغز را تغذیه نموده از مرگ آن جلوگیری کند تا اینجا مشکلی نیست
ولی درمرحله بعد با مشکل مواجه میشویم در تصوّر حمل محمول بر موضوع «مغز درون خمره بودن ما» به یک مثال توجه فرمایید: «من سوار نور شدم» تحلیل میشود به: «من | سوار شده بر نور | است» من روشن است نور را هم میشناسیم و از آن تصوّر داریم حتی سوار شدن بر نور را برای امواج میپذیریم یعنی تصوری از این داریم که چطور یک طول موج مشخصی را بر یک فرکانس از نور به عنوان حامل سوار میکنند و در سوی دیگر پیاده کرده انتقال اطلاعات صورت میدهند همین فیبرنوریهای امروزین پیرامون بر همین اساس کار میکنند پس تصور از موضوع و محمول وجود دارد ولی در هنگامی که میخواهیم تصور حمل محمول بر موضوع را نماییم مییابیم که نمیتوانیم ما سوار شدن بر حیوانات چهارپا را دیدهایم سواری بر دوچرخه و موتور فوراً تلاش میکنیم سواری بر نور را هم مانند آنها تصور کنیم در حالی که قطعاً این تصور نادرست است نور موج است و نه ماده مادهای که سفت و سخت باشد و بتوان بر آن تکیه زد چطور میشود تصور درستی از این سواری داشت؟!
وقتی ما نتوانیم حمل محمول بر موضوع را تصور نماییم قطعاً نمیتوانیم به مرحله تصدیق برسیم در همین نقطه متوقف خواهیم شد و البته این گزاره را رها نمیکنیم این گزاره و امثال آن را برای شعرا وامینهیم شعر چون با تخیل کار دارد میتواند از مواد غیرقابل تصور استفاده کند سیمرغ را از سوراخ سوزن عبور دهد و شتری را بر رنگینکمان سوار کرده سُر دهد شعر میتواند همه دریاهای جهان را در یک لیوان چای جا دهد و با قاشکی کوچک اقیانوس اندیشه آدمی را در کوههایی که وارونه از آسمان آویخته شده سرگردان کند انسانهایی که به جای پا روی دست راه میروند و اسبهایی که شاخ دارند و با بالهای خویش به پرواز در میآیند
دقت کردید؟! وقتی این عبارات را به کار بردم چقدر تصاویر ناب و زیبا در ذهن شما نقش بست؟ اینها تخیّل است به کار عقل نمیآید به کار منطق منطق نمیتواند درباره چنین گزارههایی قضاوت نماید عقل ما نسبت به تصدیق و تکذیب چنین قضایایی موضعی ندارد نه آنها را سلب مینماید و نه ایجاب زیرا قادر به سنجش آنها نیست سنجش نیازمند وجود همعرض است و تفاوتهایی که میان آنها باشد و این مواد از سنخی نیستند که همعرضی داشته باشند هر کدام مستقلند و منحصر به فرد
بازگردیم به بحث خودمان چه من بگویم: من شاتوکروماتوالیست هستم و چه بگویم: من بر نور سوارم و بعد از شما بپرسم: کدام یک از این قضایا صادق است؟ شما نسبت به هیچکدام نمیتوانید قضاوت نمایید زیرا در اولی هیچ تصوری از محمول ندارید و در دومی هیچ تصوری منطقی از حمل محمول بر موضوع
در گزاره «من | مغز درون خمره | است» همین مشکل بروز میکند من که مغز نیستم من چشم دارم دست دارم بدن و هیکلی به این بزرگی من که درون خمره جا نمیشوم مغز هم نیستم اما مستشکل تلاش میکند این طور القاء نماید که یک مغزی در جایی قرار دارد کاملاً متفاوت با این مغزی که الآن من در جمجمه خود دارم من الآن در جمجمه خود مغز دارم آیا این مغز است که در خمره است؟ قطعاً اینطور نیست یک مغز دیگریست که طبق فرض واقعیست و من اینجا یک مغز خیالی دارم تمام بدن من یعنی خیالیست حالا بین این خیال و آن واقعیت اسیر شدهایم مثلاً که نمیدانیم آیا این وضعیت صادق است یا کاذب! خب سؤال میکنیم «من» چیست؟ این من آیا مشتمل بر همین جسم فعلی است؟ همین مغزی که درون جمجمه خود دارم با تمام اجزای بدنم یا این من یک چیز دیگریست؟ اینجاست که همه تصوّرات، مغشوش و به هم ریخته میشود مفروضات زیادی را باید تصوّر کرد:
اولاً باید یک «من» جدید بسازیم که اصلاً نمیدانیم چیست یک من که الآن من نیستم یعنی این تصوری که من از من دارم نیست زیرا تصور من از من مشتمل بر همین مغز درون جمجمه است و همین جسم با ابعاد و خصوصیات شما تحمیل میکنید که تو یک من دیگر هستی و نه این من و من باید بپذیرم که من نیستم! این اولین پارادوکس در این قضیه در تصور موضوع آن مثل اینکه به من القا کنند تو فلانی نیستی بلکه یک شخص دیگر هستی و خیال میکنی که فلانی هستی! این گزاره مستلزم این است که: من من نباشم! یعنی: آن من که تا به حال خود را به آن میشناختم، یک من دیگر است! وقتی اساسیترین درک انسان از او گرفته شود و ادعا شود که خطا بوده یعنی درک از خودش چرا درکی که از علم خودش دارد صحیح باشد اگر من آن من که تا به حال میدانستم نیستم اصلاً چرا این حرفها که شما دارید میزنید را قبول کنم که شنیدم؟! شاید نشنیده باشم! این دقیقاً آخر سفسطه است آخرِ نفی واقعیت و نفی امکان وجود ملاکی برای ارتباط با واقعیت
در وهله دوم باید دو سنخ از واقعیت را با هم تطبیق دهم یک سنخ از واقعیت داریم که مغز بدون جمجمه در آن است و سنخ دیگر که مغز درون جمجمه این واقعیت پنداری من است و شما اصرار دارید که آن واقعیت اصلیست آنجایی که یک مغز در خمره است قبول من این مغز در جمجمه را تا کنون واقعی میدانستم و از الآن قرار است آن مغز در خمره واقعی دانسته شود اینجا همان اشکالی طرح میشود که در نامه قبلی نوشتم اشتراک لفظی من با جهانی از اشیاء مرتبط شدم از لحظه تولد از لحظهای که اولین درکها را با حواسم یافتم و نام آن را «واقع» نهادم اکنون شما میگویید یک «واقع» دیگر وجود دارد که تو تا به حال ندیدهای و هیچ حس و درکی از آن نداری و هرگز هم نخواهی داشت! زیرا مغز درون خمره که هرگز نمیتواند محیط پیرامون خود را ببیند لمس کند و بو بکشد او همیشه آنچه از حس به او بخورانند را درک میکند! پس این گزاره شما میخواهد مرا قانع سازد که «واقع» قابل انطباق با منشأ انتزاع خود نیست بلکه برعکس قابل انطباق بر یک چیز دیگری است که اصلاً از آن منتزع نشده و این هم پارادوکس است زیرا فرض ما در انتزاع، انطباق است وقتی ما گفتیم اسم فلان حیوان را اسب میگذاریم هرگز کسی نمیتواند بگوید: آنچه که شما به آن میگویید اسب در حقیقت اسب نیست اسب حقیقی یک چیز دیگریست و در جایی دیگر که شما هرگز آن را ندیدهای و نخواهی دید!
به دلیل همین شبهه است که گروهی تحلیل زبانیشدند فلسفه را به اختلالات در واژهها و لغات زبان فروکاستند و گفتند فلاسفه دعوا بر سر ابهامات الفاظ دارند و اگر زبان ما صاف و ساده و بیابهام بود این همه فیلسوف پیدا نمیشد! یک جور نومینالیسم!
اما مسأله فراتر از این پندار است اصلاً کاری به الفاظ و واژهها نداریم اینها خیال کردند که گیر ما سر واژه «اسب» است خیر وقتی من یک تصور از اسب در ذهن خود دارم این تصور را از یک شیء در خارج انتزاع نموده، ذخیره کردم شما میگویید این تصور را درست است که از آن شیء خارجی گرفتهای ولی این تصور مربوط به آن شیء خارجی نیست! اینجا پارادوکس اتفاق میافتد بحث واژهها و الفاظ نیست لفظ اسب تنها به عنوان حاکی از آن مفهوم ذهنی به کار میرود یا شیء خارجی اینجا دعوا سر همین ارتباط مفهوم با خارج است چطور میشود مفهومی را که من خودم متصل کردهام به شیء الف یک نفر بگوید خیر این متصل است به شیء ب؟
ما واقعیت را اینگونه مییابیم وقتی گفتیم مغز دقیقاً مفهومی از مغز در نظرمان بود که به مغز درون جمجمه خودمان قابل صدق باشد حالا یک شاعر بیاید و آن را به مغزی درون خمره توصیف کند و بعد بخواهد تمام «من» را به آن تصوری که هیچ منشأ انتزاعی ندارد نسبت دهد این کاملاً خودمتناقض است یعنی هیچ تصوری نمیتوان داشت از «درون خمره بودن مغز من» تا بعد بتوان تصدیق کرد یا نکرد حکم به ایجاب داد یا به سلب
این از منظر منطق صوری بود یعنی از ورودی بحث تا به اینجا بر تصور از موضوع و محمول و تصور نسبت میان آنها و انتزاعی که از واقعیت وجود دارد و ربط مفهوم و شیء خارجی منشأ انتزاع
اما بر مبنای پوزیتویسیم هم همین است بر مبنای ابطالگرایی پوپر هم همینطور گزاره یک شما و همینطور گزاره دو و البته که گزاره سه همهشان از گزارههایی هستند که از منظر منطق صوری پارادوکسیکالند و قابل تصور عقلی و علمی نیستند و از سوی مکاتب منطقی غرب نیز گزارههایی نیستند که قابل آزمون باشند نه بر مبنای اثباتگرایی و نه بر مبنای ابطالگرایی قضیهای باشند که قابل نقض باشد قابل آزمون و باطلسازی در هر صورت هیچ منطق عقلی قبول نمیکند که اصلاً این گزارهها عقلی باشند آنها را شعری و تخیّلی میداند که به درد فیلمسازی و ترانهسرایی و نقاشی میخورد
وقتی گزاره از سنخ گزارههای علمی نباشد نوبت به قضاوت و تصدیق نمیرسد در تصوّرش گیر است نه در تصدیق! در حالی که گوینده این شبهه مدام تلاش دارد ما را به مرتبه تصدیق بکشد! تا از مرحله تصور آن غفلت کنیم باید مخاطب را به مرحله تصورّیه برد و آنجا خاک کرد.
[ادامه دارد...] برچسبهای مرتبط با این نوشته: مباحثه 267 - فلسفه 73 -
|