سفارش تبلیغ
صبا ویژن
   

دوستی خدا برای آن که چون خشمگین شود، بردباری کند، قطعی است [رسول خدا صلی الله علیه و آله]

تازه‌نوشته‌هاآخرین فعالیت‌هامجموعه‌نوشته‌هافرزندانم

[بیشتر]

[بیشتر]

[بیشتر]

[بیشتر]

در صفحه نخست می‌خوانید:  ضرر واقعی در بورس - یازده منهای یازده - جنگ ناگزیر - فونت علائم دعایی ترکیب با فونت فارسی - 
سفرنامه خاورمیانه اسلامی - بخش پنجم + سه شنبه 85 شهریور 28 - 10:23 عصر

ساعت هشت صبح است، یکشنبه دوازدهم شهریور. الحمدلله در کربلا هستیم. هنوز برای سوریه تصمیم قطعی نگرفته‏ایم. شرایط دشواری است. بین دوستان اختلاف افتاده است. آن‏هایی که تعلّق بیشتری به دنیا دارند برای سفر به سوریه دچار تردید شده‏اند! خُب حق هم دارند. انتخاب دشواری است. چهارده پاکستانی را دیروز در مسیر بازگشت از سوریه کشته‏اند. فلوجه و رمادی در دست بعثی‏ها و وهابی‏ها است و آن‏ها برای رضای خدا شیعه می‏کشند!

دیروز صبح به مجلس اعلاء که محل استقرار سپاه بدر است سری زدیم. با مسئول امنیت آن‏جا صحبت کردیم. تلاش ما این بود که از طریق سپاه بدر و در پناه آن‏ها حرکت کنیم، ولی آن‏ها نیز هیچ ارتباطی با آن سو ندارند. حسن از بچه‏های بدر یکی از آژانس‏های نجف را می‏شناخت. ما را به آن‏ها معرفی کرد تا با کاروان خود از مرز رد کنند. پیش ابوحیدر رفتیم و او ما را پذیرفت. اتوبوس به سوی سوریه داشتند. مستقیم دمشق. پس از کلّی بالا و پایین کردن بالاخره بلیط خریدیم، هر نفر 15 هزار تومان، از نجف تا دمشق!

پس از این که از امنیت قضیه مطمئن شدیم و این که لابه‏لای عراقی‏ها در اتوبوس پنهان خواهیم شد، یکی از بچه‏های کربلایی آژانس نگران ما شد و گفت دو سال است هیچ ایرانی از این مرز وارد سوریه نشده است، ممکن است مأمورین مرز اصلاً ایرانی‏ها را نپذیرند! حرف بی‏دلیلی می‏زد. گفتم ویزای ما معتبر است و هیچ تفاوتی نمی‏کند از کدام مرز وارد شویم. می‏گفت تمام کارمندان مرز عراق در سمت سوریه وهابی هستند و سه کیلومتر بین مرز عراق و مرز سوریه بدون محافظ و پلیس است، ممکن است آن‏جا شما را بکشند، گفتم ما در میان این همه عراقی در اتوبوس هستیم،‌ احتمال این مطلب کم است.

خلاصه همین تردیدها و اما و اگر ها نظر دوستان ما را برگرداند و مجبورم کردند بلیط‏ها را پس بدهیم و قرار شد ابتدا با کنسول ایران در کربلا مشورت کنیم و بعد تصمیم قطعی بگیریم.

خواستیم برگردیم حرم مولا علی (ع)، ولی تمام خیابان‏ها بسته بود. پلیس همه جا را محاصره کرده و اجازه ورود خودروها را نمی‏داد. پرسیدیم گفتند به خاطر نوری مالکی، رئیس‏الوزرای عراق که به دیدار سید سیستانی و زیارت مولا رفته است.

مقبره کمیل در مسیر بود، همان بزرگواری که دعای کمیل به نام او منسوب است. زیارت کردیم و دو رکعت نماز بالای سرش خواندیم. مقداری از راه را پیاده آمدیم در گرمای سوزان ظهر نجف. نجف از کربلا خیلی خشک‏تر و سوزان‏تر است. کربلا هوای مرطوب و شرجی دارد. چون کنار شط فرات است. چند روز قبل که در کربلا بودیم در شریعه فرات شنا کردم و غسل زیارت نمودم. شاید نیم‏ساعت در آب بودم. آب گرمی بود. لذا در کربلا بیشتر عرق می‏کنم.

در گرمای سوزان ظهر یک ساعت پیاده راه رفتیم. ماشین نمی‏توانست تا بیست کیلومتری حرم بیاید. گفته بودند نخست وزیر می‏خواهد در مورد تغییر بعضی از وزرا با سید سیستانی مشورت کند.

یکی از محافظین سید سیستانی رد می‏شد، دست تکان دادیم و ما را سوار کرد. کارت دخول داشت و می‏توانست نزدیک حرم شود. یک کیلومتر به حرم مانده او را هم راه ندادند. دروغی فی‏البداهه ساخت و راه را باز کرد. گفت: من راننده هستم و ایشان میهمانان سید حکیم هستند که از ایران آمده‏اند و باید فوراً به نزد حکیم بروند! پلیس نگاهی به مسافران کرد و عمامه سیاه را که دید ادای احترامی کرده و راه را گشود. راننده بازگشت و به من گفت: شما خیلی شبیه بیت آیةالله حکیم هستید! منظورش این بود که شباهت به فرزندان ایشان دارید! از ابراز محبت ایشان تشکر کردم. توفیقی اجباری پیدا کرده بودیم که سید حکیم را هم زیارت کنیم. برای این که پلیس مشکوک نشود همگی همراه راننده وارد دفتر آیةالله حکیم شدیم.

سالنی بزرگ، همه دور تا دور نشسته بودند. به احترام هیئت ایرانی از جا برخواستند و ما را به بالای مجلس جایی که سید هادی حکیم نشسته بود هدایت کردند. ایشان بنده را در کنار خود جای داد و به فارسی با هم صحبت کردیم. از قم و اوضاع و احوال آن گفتم و این که ویزای ما را اخوی ایشان زحمت کشیدند و درست کردند. ایشان هم از اوضاع نگران کننده عراق برای ما گفت. از سید حسنی پرسیدم و ایشان گفتند همان که شما شنیده‏اید ما هم شنیده‏ایم. داستان رسوایی و اعدام محمدعلی باب در ایران را متذکر شدم و این که باید علما فکری برای حسنی بکنند. گفت: وقتی کسی خودش را از همه علما عالم‏تر می‏داند و اعتقاد دارد به او وحی می‏شود چطور می‏شود با او سخن گفت!


برچسب‌های مرتبط با این نوشته: سفر 33 -
نوشته شده توسط: سید مهدی موشَّح نظرات شما ^

در صفحه نخست می‌خوانید:  ضرر واقعی در بورس - یازده منهای یازده - جنگ ناگزیر - فونت علائم دعایی ترکیب با فونت فارسی - 
سفرنامه خاورمیانه اسلامی - بخش چهارم + دوشنبه 85 شهریور 27 - 8:41 عصر

در هتل استراحت کردیم و عصر به حرم رفتیم، پس از زیارت امین‏الله و جامعه کبیره به قصد زیارت قبر شهید حکیم به انتهای سوق کبیر رفتیم. بازار بزرگی است مانند بازار رضای مشهد. نشانی را از مردم گرفتیم و رفتیم. ساختمان مجلس اعلاء را که دیدیم جلو رفتیم. اندکی عربی صحبت کردیم. بچه‏های سپاه بدر آن‏جا بودند و خیلی استقبال کردند از ایرانی‏ها. ولی گفتند مقبره ایشان در میدان تشرین است. یک میدان بزرگ که دروازه‏ای گرد و بزرگ بر فراز آن ساخته‏اند و در سمت چپ آن ترمینال نجف قرار دارد. همان جایی که برای کوفه و کربلا ماشین دارد. از بچه‏های بدر برای رفتن به سوریه اطلاعات گرفتیم،‌ آن‏ها نیز مانند دیگران مسیر را نا امن می‏دانستند! یکی از دوستان طلبه که در قم در مدرسه معصومیه (س) با ما بود را دو روز پیش در حرم دیدیم که می‏گفت احتمال 80% مرگ است! چون فلوجه و رمادی وهابی هستند و کشتن شیعه را مستحب می‏دانند! خون شیعه برایشان مباح است. گفت: خودم می‏خواستم بروم ولی نرفتم! سپاه بدری وقتی با اصرار ما برای رفتن مواجه شد گفت فردا صبح بیایید، بلکه امکانی فراهم شد و ما به شما کمک کردیم.

در کربلا که بودیم آیةالله بشیر نجفی را دیدیم که برای زیارت به حرم مشرّف شده بود، چقدر محافظ داشت! چند ماشین همه مسلح! چون مخالفان ناگهان حمله می‏کنند. یکی از تفنگدارها به دوستم گفت: ترسیدی؟ او پاسخ داد: ایرانی از چیزی نمی‏ترسد! بنده خدا خندید و احسنت گفت و رفت!

حالا ما بدون محافظ در مسیری که سه برابر مهران تا کربلا است قدم می‏گذاریم، همه هم سنّی و دشمن!

مقتدا دوستان زیادی بین جوانان عراق دارد. دکه‏های کوچکی در تمام نقاط کربلا و نجف گذاشته‏اند و نوارها و cdهای مقتدا و جیش‏المهدی را توزیع و تبلیغ می‏کنند. فیلمی را دیدیم که مربوط به نبرد دو هفته قبل جیش‏ مهدی با آمریکایی‏ها در کاظمین بود. بیست روز قبل نیز یک بمب در نزدیکی باب‏الساعة (باب کبیر) حرم حضرت امیر (ع) منفجر شده بود که یک پلیس عراقی مرده بود. در مجموع عراق خیلی امن نیست. در کربلا نیز یک روز صبح که رفته بودیم حرم دیدیم یک دکه کتابفروشی را آتش زده بودند. شاید چون کتاب‏های مربوط به آیةالله حکیم را داشت! خلاصه همه می‏گویند راه فلوجه راه مرگ است.

قبر حکیم را در یک زمین وسیع ساخته‏اند. مناره و گنبد ساخته‏اند و مصلایی بزرگ در حال احداث است که امکانات زیادی دارد؛ کتابخانه و باغ و بسیاری موارد دیگر.

به حرم بازگشتیم و پس از نماز به هتل آمدیم. هر روز لباس‏هایم را می‏شویم و استحمام می‏کنم از شدت گرما و تعرّق. این جا بهتر است، به راحتی می‏توانم با عراقی‏ها تفاهم کنم.


برچسب‌های مرتبط با این نوشته: سفر 33 -
نوشته شده توسط: سید مهدی موشَّح نظرات شما ^

در صفحه نخست می‌خوانید:  ضرر واقعی در بورس - یازده منهای یازده - جنگ ناگزیر - فونت علائم دعایی ترکیب با فونت فارسی - 
سفرنامه خاورمیانه اسلامی - بخش سوم + یکشنبه 85 شهریور 26 - 11:52 عصر

از حمام آمده‏ام. ساعت نه شب جمعه 10 شهریور است و من در هتل تنها هستم. دوستان برای تهیه شام رفته‏اند بیرون. فلافل برای هر نفر 250 دینار عراقی، یعنی هر هزار دینار عراقی معادل 610 تومان است. بنابراین فلافل دانه‏ای 150 تومان در می‏آید. فلافل‏های خوبی دارند. سه قرص فلافل با سالاد و سس انبه بسیار غلیظ را در نانی به نام صَمّون می‏ریزند. به شکل لوزی است که وسط آن را باز می‏کنند. خوشمزه است.

روز بسیار فعالی بود. قصد داشتم بروم مسجد کوفه که مقتدا صدر را ببینم، ولی دوستان موافق نبودند. دفتر سید سیستانی رفتیم. ما را راه ندادند. ملاقات تعطیل بود،‌ به جهت امنیت ایشان. ولی گفتند اگر از قم دفتر ایشان تماس بگیرند ممکن است. پدر دوست یکی از بچه‏ها با پسر سید سیستانی رفاقتی داشت. تلفن کردند و ما را راه دادند. حدود ساعت 11 صبح بود. چقدر امنیت سنگینی دارد. ابتدا همه وسایل ما را گرفتند؛ انگشتر، تسبیح، پول، سکه و… و از چهارچوب x-ray‌ گذشتیم، پس از این که یک تفتیش بدنی دقیق را گذراندیم. چند قدمی که راه رفتیم داخل ساختمانی شدیم و دستگاه عجیبی دیدیم. شبیه دستگاه اسکن مغز یا MRI. اما به صورت عمودی. روی یک سکوی متحرک می‏ایستادیم و سکو شروع به حرکت می‏کرد و از مقابل آن دستگاه بزرگ رد می‏شد و شخصی آن سو در یک مانیتور تمام اجزای درون بدن ما را می‏دید! می‏ترسند در بدنشان با عمل جراحی بمب جاسازی کنند و به صورت انتحاری سید را بکشند! پس از این مرحله باز هم هنگام ورود به دفتر تفتیش بدنی سنگینی انجام دادند.

در دفتر نشستیم و برای ما چای و آب آوردند. ظاهراً ملاقات‏کننده‏ای جز ما نبود. سایرین اعضای دفتر بودند که انگشتر و تسبیح داشتند! پس از نیم ساعت ما را صدا کردند و خدمت آقا رسیدیم. یک شیخ هم در کنار ایشان بود. در اتاقی بزرگ من در کنار سید نشستم و گفتگو آغازیدم.

از قم پرسید و در مورد حوزه و خودمان چیزهایی گفتم و بعد از اوضاع و احوال عراق صحبت کردم و ایشان خیلی محترمانه فرمودند که به شما ربطی ندارد، چون به اوضاع داخلی عراق مسلط نیستید. دیدم واقعاً‌ راست می‏گوید، ما شرایط عراق را دقیقاً نمی‏دانیم و حق نداریم درباره آن نظر دهیم! نظر ایشان را در مورد ولایت فقیه و امر حکومت پرسیدم، گفتند همان است که علما در کتاب‏هایشان نوشته‏اند و آن‏چنان که آقای جوادی می‏گویند تصوّرش تصدیق می‏آورد! خلاصه به ربع ساعت نرسید که با ادای احترام خارج شدیم. می‏گفت عراق جنگ است و وظیفه خود را حفظ آرامش می‏دانست. نتوانسته بودم گفتگو را ضبط کنم. ولی پس از خروج گزارشی گفتم و ضبط کردم.


برچسب‌های مرتبط با این نوشته: سفر 33 -
نوشته شده توسط: سید مهدی موشَّح نظرات شما ^

در صفحه نخست می‌خوانید:  ضرر واقعی در بورس - یازده منهای یازده - جنگ ناگزیر - فونت علائم دعایی ترکیب با فونت فارسی - 
سفرنامه خاورمیانه اسلامی - بخش دوم + شنبه 85 شهریور 25 - 6:9 عصر

صبح روز سوّم قبل از نماز صبح در حرم بودیم، یعنی صبح چهارشنبه، خیمه‏گاه را دیدیم و به سمت نجف حرکت کردیم. یک ساعت در راه بودیم. با تاکسی، عصر به نجف رسیدیم. عراقی‏‏ها خودشان کربلا را بیشتر از نجف دوست دارند. می‏گویند نجف دلگیر است.

اولین ورودم به حرم با لباس رفتم، ولی بقیه اماکن را به جهت امنیت و راحت بودن با همان دشتاشه بودم. یک دو نفر از شیعیان دلسوز عراقی به من گفتند: لباست تو را وهابی نشان می‏دهد! پرسیدم، گفتند: دشتاشه شیعیان عراق چهار انگشت بلندتر است!‌ عجب! فرهنگ قومی را اگر بلد نباشی از این خطاها هم گریزی نداری.

خلاصه به نجف که وارد شدیم مانند شهر مردگان بود. تمام شهر خالی از سکنه به نظر می‏رسید. هوا گرم بود و هنگام عصر کسی در خیابان نبود. هتل‏ها هم بسیاری پر بودند. گشتیم تا این هتل فائز را پیدا کردیم و برای ما جا داشت. به جهت ایام ولادت سید الشهدا (ع) گویا همه به عتبات آمده‏اند. اندکی استراحت کردیم و غروب که با لباس برای نماز خارج می‏شدم، مسئول هتل از دیدنم شگفت‏زده شده بود، با لباس مرا نشناخته بود!

حرم حضرت امیر (ع) خیلی شلوغ بود، خیلی هم کوچک‏تر از حرم سیدالشهدا (ع) است. طلبه و روحانی هم زیاد دارد. نجف است دیگر! اما درس‏ها تعطیل است. تابستان است و تا اول ماه مبارک درس نیست. همین ابتدای خیابان کوچه‏هایی است که به خانه آیةالله سیستانی منتهی می‏شود. همه نگهبان دارد، تمام وقت. شب کنسرو لوبیا خوردیم و خوابیدیم.

امروز صبح که پنجشنبه بود به سمت کوفه رفتیم، با اتوبوس. میثم تمّار جدا و بعد مسجد کوفه بود. مسجد بزرگی است این مسجد کوفه. هانی و مسلم و مختار را زیارت کردیم. محل قبول شدن توبه حضرت آدم و حضور جبرائیل، حتی محلی که پیامبر در سفر معراج آن‏جا نماز خواند، کشتی نوح و… خیلی تاریخ دارد این مسجد.

رفتیم به خانه حضرت امیر (ع). در کنار مسجد کوفه است. اتاقی دارد محل غسل و کفن حضرت بوده است و چاهی که از آن آب برمی‏داشتند. اتاق امام حسن (ع) و امام حسین (ع) و چند اتاق که خانواده حضرت در آن زندگی می‏کردند، ام‏البنین و فرزندانش! خانه نسبتاً بزرگی است، ولی اتاق‏ها کوچک هستند، حدود 2*3.

به مسجد سهله رفتیم و آن‏جا هم نماز خواندیم. تمام انبیاء در این دو مسجد رفته و نماز خوانده‏اند. از سهله به نجف آمدیم و استراحت کردیم و نهار خوردیم. مسجد حنانه در مسیر راه بود، مسجدی که وقتی بدن حضرت امیر (ع) را از آن‏جا می‏گذراندند صدای آه و ناله شنیده می‏شد، ولی از خیر آن گذشتیم، هوا خیلی گرم بود. مسجد صعصعه نیز نرفتیم. نماز کوفه را نماینده آیةالله سیستانی خواند. بعد از نماز هم زن‏های عرب صف می‏کشیدند و نامه‏ای نشان داده و مبلغی کمک از ایشان دریافت می‏کردند، ظاهراً ماهانه‏ای نزد ایشان داشتند.

چقدر مقتدا طرفدار دارد. فردا جمعه مقتدا صدر در کوفه نماز می‏خواند، شاید رفتیم!


برچسب‌های مرتبط با این نوشته: سفر 33 -
نوشته شده توسط: سید مهدی موشَّح نظرات شما ^

در صفحه نخست می‌خوانید:  ضرر واقعی در بورس - یازده منهای یازده - جنگ ناگزیر - فونت علائم دعایی ترکیب با فونت فارسی - 
آغاز یک نوشته؛ سفرنامه خاورمیانه + جمعه 85 شهریور 24 - 11:14 عصر

بسم الله الرحمن الرحیم

سفری رفتم، چند روزی،‏ حدود 18 روز. خاورمیانه بودم، قلب جهان اسلام،‏ به قصد زیارت. سفر مغتنمی بود. توشه‏ها برگرفتم. فراوان و ارزشمند. نوشتم چند کلمه‏ای در هر شب، از جغرافیا و فرهنگ و ادب. بخوانید و در این سرگذشت با من شریک شوید.

خلاصه است،‏ می‏دانم. تلاش خواهم کرد،‏ شاید در آینده، مفصل‏تر چیزی بنویسم و به زیور طبع بیارایم. وقت اندک بود در سفر و ما مشکلات فراوان داشتیم.

التماس دعا

 

فهرست سفرنامه


برچسب‌های مرتبط با این نوشته: سفر 33 -
نوشته شده توسط: سید مهدی موشَّح نظرات شما ^

در صفحه نخست می‌خوانید:  ضرر واقعی در بورس - یازده منهای یازده - جنگ ناگزیر - فونت علائم دعایی ترکیب با فونت فارسی - 
سفرنامه خاورمیانه اسلامی - بخش اول + جمعه 85 شهریور 24 - 11:5 عصر

ساعت شش عصر روز پنجشنبه است. در هتلی هستم به نام فائز در شهر نجف. تا مرقد مطهر امام علی (ع) صد قدم فاصله دارم، یعنی خیلی نزدیکم. در خیابان رسول (ص) است، خیابانی که در جنوب حرم واقع شده. روز دومی است که در نجف هستیم.

امروز صبح از ساعت ده پیاده راه افتادیم و در آن سوی حرم وارد وادی‏السلام شدیم. قبرستان بزرگی است. بیست کیلومتر مساحت دارد. قبرهای قدیمی و فرسوده فراوان دارد و خیابانی در وسط که این سو را به آن سو متصل می‏کند. مردم عراق ما را می‏ترساندند که در قبرستان گردش کنیم. قبر هود و صالح را زیارت کردیم و دو رکعت نماز خواندیم. نظر من این بود که مستقیم یک کیلومتر داخل قبرستان برویم،‌ قبرها را خوب ببینیم و سپس بازگردیم، اما عربی جلو آمد و گفت: نروید! امنیت نیست. گفتم: دزد دارد؟ گفت غول دارد! این مردم از اجنه می‏ترسند. قبرها خیلی بلند است. روی قبرها آجر می‏چینند و بالا می‏آورند. بعضی تا یک متر، بعضی دو متر و تا چهار متر هم می‏رسد. فکر می‏کنم معتادها و اراذل مخفی‏گاه خوبی دارند.

ما سفرمان را روز یکشنبه آغاز کردیم. فکر کنم پنجم شهریور بود،‌ شهریور سال 1385. ساعت سه از قم حرکت کردیم. مستقیم به سمت مهران. اتوبوس کولردار ولوو. من لباس را در آورده و از ابتدا دشتاشه پوشیده بودم. در مهران چند ساعتی معطل شدیم تا مرز باز شود، از چهار صبح تا هفت. در مسجد نماز خواندیم و اتوبوس ما را تا لب مرز رساند. گفتند مرز را عراق بسته است، ولی پرس و جویی کردیم و چون با کاروان نبودیم توانستیم از مرز بگذریم. کاروان‏ها بیشتر معطل می‏شدند. عراقی‏‏ها چقدر فاسدند. پلیس عراق منظورم است. همان لحظه ورود مأمور گذرنامه عراقی دو هزار تومان از هر کدام ما رشوه گرفت!‌ گفتم: پول چیست؟ گفت: شیرینی! ندهی مهر نمی‏زنم! فهمیدم این شیرینی که می‏گوید همان پول زور است!

از مرز هم با تاکسی‏های وَن ساخت شرکت کیا تا ترمینال آمدیم و آن‏جا امام حسین (ع) یکی را فرستاد دنبال ما. مردی حدوداً چهل‏ساله که زاده کربلا بود و از هفده سالگی در اصفهان زندگی کرده بود. به ما کمک کرد و همگی با تاکسی مستقیم به سمت کربلا حرکت کردیم. زمان زیادی در راه بودیم. به خاطر خرابی جاده بسیار معطل شدیم. جاده داغانی بود. هر ده کیلومتر یک سیطره گذاشته بودند. یعنی ایست و بازرسی. به عراقی‏‏ها کاری نداشتند، ولی تا ما ایرانی‏ها را می‏دیدند، گذرنامه می‏خواستند. آخرین نگبانی که نزدیک کربلا بود، به ما اجازه ورود نداد تا مأمور سیاحت بیاید و اسامی ما را ثبت کند. عجیب بود … ما وارد کربلا شدیم. خیلی جالب بود. اشک همه‏مان در آمده بود. وسط بین‏الحرمین برایمان اتاق گرفت،‌ همان برادر که ما را آورده بود، کربلایی!


فاصله هتل اَجرس تا حرم امام حسین (ع) و حضرت ابوالفضل (ع) یکی بود. دو شب در کربلا ماندیم. روز دوشنبه حدود پنج عصر رسیدیم و در هتل مستقر شدیم، هتل که نه،‌ مسافرخانه. کولر گازی داشت، ولی بیشتر ساعات روز خاموش بود. در عراق با کمبود برق مواجه هستند. لذا آن را جیره‏بندی کرده‏اند. سه چهار ساعت در طول روز برق حکومتی داشت که کولر کار می‏کرد و باقی روز ژنراتور روشن بود که فقط لامپ‏ها را روشن می‏کرد و پنکه سقفی را که البته غیر از زمانی که ژنراتور وقت استراحت داشت!

نماز مغرب و عشاء را در حرم سیدالشهدا (ع) خواندیم و بعد از زیارت به حرم حضرت ابوالفضل (ع) رفتیم. آخر شب بازگشتیم و نان و پنیری با هندوانه خریدیم و خوردیم. مغازه‏ها اجناس ایرانی بیشتر می‏فروشند تا عراقی! پنیر صباح داشتند. صبح روز بعد افتادیم دنبال اماکن متبرکه، از تلّ زینبیه (س) و مقام دست راست و دست چپ حضرت ابوالفضل (ع) گرفته، تا مقام امام زمان (عج) و امام جعفر صادق (ع) و مرقد حرّ، مقام علی اصغر و علی اکبر و… همه را زیارت کردیم.

عصر اندکی در هتل استراحت کردیم و غروب دوباره در حرم سیدالشهدا (ع) بودیم. در حرم چند نماز جماعت برگزار می‏شود، یکی اطرافیان سید سیستانی، یکی مقتدا صدر، دیگری حکیم و یکی که تازه معروف شده به نام سید حسنی و طرفدارانش پیراهن عربی مشکی می‏پوشند. همه هم با هم دشمن هستند.


برچسب‌های مرتبط با این نوشته: سفر 33 -
نوشته شده توسط: سید مهدی موشَّح نظرات شما ^

<   <<   141      

شنبه 04 تیر 14

امروز:  بازدید

دیروز:  بازدید

کل:  بازدید

برچسب‌های نوشته‌ها
فرزند عکس سیده مریم سید احمد سید مرتضی مباحثه اقتصاد آقامنیر آشپزی فرهنگ فلسفه خانواده کار مدرسه سفر سند آموزش هنر روحانیت بازی خواص فاصله طبقاتی دشمن فیلم ساخت انشا خودم خیاطی کتاب جوجه نهج‌البلاغه تاریخ فارسی ورزش طلاق
آشنایی
سید مهدی موشَّح - شاید سخن حق
السلام علیک
یا أباعبدالله
سید مهدی موشَّح
آینده را بسیار روشن می‌بینم. شور انقلابی عجیبی در جوانان این دوران احساس می‌کنم. دیدگاه‌های انتقادی نسل سوم را سازگار با تعالی مورد انتظار اسلام تصوّر می‌نمایم. به حضور خود در این عصر افتخار کرده و از این بابت به تمام گذشتگان خود فخر می‌فروشم!
فهرست

[خـانه]

 RSS     Atom 

[پیام‌رسان]

[شناسـنامه]

[سایت شخصی]

[نشانی الکترونیکی]

 

شناسنامه
نام: سید مهدی موشَّح
نام مستعار: موسوی
جنسیت: مرد
استان محل سکونت: قم
زبان: فارسی
سن: 44
تاریخ تولد: 14 بهمن 1358
تاریخ عضویت: 20/5/1383
وضعیت تاهل: طلاق
شغل: خانه‌کار (فریلنسر)
تحصیلات: کارشناسی ارشد
وزن: 125
قد: 182
آرشیو
بیشترین نظرات
بیشترین دانلود
طراح قالب
خودم
آری! طراح این قالب خودم هستم... زمانی که گرافیک و Html و جاوااسکریپت‌های پارسی‌بلاگ را می‌نوشتم، این قالب را طراحی کردم و پیش‌فرض تمام وبلاگ‌های پارسی‌بلاگ قرار دادم.
البته استفاده از تصویر سرستون‌های تخته‌جمشید و نمایی از مسجد امام اصفهان و مجسمه فردوسی در لوگو به سفارش مدیر بود.

در سال 1383

تعداد بازدید

Xکارت بازی ماشین پویا X