مسافرت بودم چند روزی ضرورتی رخ نمود و منبری داشتم جایی نزدیک خانه پدری فرصتی شد و دیدار کردیم بعد از مدتی بیخبری با صاحب پروندهای که بر این وبلاگ عرضه کردهام به پرسه اخبار جدید حالش خیلی بد بود کمرش گویا راست نمیشد صدایش به شدت میلرزید به سختی سخن آغاز کرد و ماجرای عجیبی گفت به دنبال پرونده خانوادگی: «ظهر هنگام با سه مأمور نیروی انتظامی به در خانه آمد زوجه همراه با برادر خود ماشین پدرشان هم بود» پرسیدم اینبار چه دادخواستی برایت داشتند؟ «آمده بودند فرزندان مشترک را ببرند» تعجب کردم مگر نگفتی در دادگاه قبلی همین یک هفته پیش قاضی پرسید از حضانت و زوجه گفتی که حضانت را تعلیقی کرد و نپذیرفت؟!
یک هفته بعد از دادگاهی که حضانت را نخواسته زوجه اینبار «دستور موقتِ» بردن فرزندان را گرفته بود به قاضی گفته پنجماه است فرزندان را میخواهم و نمیدهند ظاهراً چیزی از گریه نیز چاشنی ادعا کرده است «والله قسم بچهها را تا این لحظه نخواسته بود در صورتجلسه دادگاه هم ثبت شده!» - از دروغگویی زنت تو که نباید شگفتی کنی! گفتم: برادر جان... تو بدتر از این دروغها را برایم تعریف کردهای که از زنت شنیدهای و در دادگاه بیان داشته است
میگفت به دادگاه رفته همین دوست ما که خبر بگیرد از آنچه واقع شده مسئول اجرای حکم میگوید ایشان درخواست داده و قاضی دستور موقت صادر کرده و شما اگر فرزندان را ندهی ما مجوز «فک قفل» میدهیم منظورش این بود که نیروی انتظامی در خانه شما را خواهد شکست و بچهها را عدوانی خواهد برد
میگفت آنچنان در دادگاه عصبانی شده فریادش بلند شده دوست ما روی میز منشی دادگاه کوبیده و داد و هوار کرده است: «گوسفند که نیستند مأمور بیاید و ببرد جهیزیه نیست که با مأمور آمدند و بردند اینها انسانند این زن اگر حس مادری ندارد و میخواهد با رعبِ پلیس دل فرزندان را بترکاند شما انسانیت ندارید؟! شما آدم نیستید؟!» مسئول اجرای حکم میگفت که استعذار کرده و دعوت به آرامش او را نشاندند روی صندلی و گفت: قاضی دستور داده است و ما مجبور به اجرا هستیم! فریاد را ادامه داده است: «یعنی این قاضی اینقدر نفهم است این قاضی شعور ندارد؟!» قصد داشت داخل اتاق قاضی هم بشود و دعوا را به نهایت بکشاند اما مانع شدند که جلسه دارد و ... - نترسیدی همانجا بازداشتت کنند و بگیرند، دادگاه با کسی شوخی ندارد! «حال خودم را نمیفهمیدم نیمساعتی دادگاه را روی سر خود گذاشتم» میگفت: مسئول اجرای حکم احترام پیغمبر را نگهداشت گفت: ما جواب سیادت شما را نمیتوانیم بدهیم.
بنده خدا به مسئول اجرای حکم هم گفت: «آیا زوجه نمیتوانست دو روز قبل خبر دهد نه، یک روز قبل باید سر زده میآمد و این هول و ولا را در دل بچهها میانداخت؟!»
در نهایت؛ «حکم قاضی بود و حکم را که نمیشود اطاعت نکرد نمیتوانستم که از حکم قاضی فرار کنم چه که حکم ظاهری الهی است تسلیم شدم و فرزندان را تحویل دادم!» همین امروز ظهر میگفت در دادگاه صورتجلسه کردند و بردند!
پرسیدم مگر پدرزنت بچهها را از خانه بیرون نیانداخته بود و به زور در خودروی برادرت مگر زنت تهدید نکرده بود حضانت فرزندان را قبول نخواهد تا تو را به استیصال بکشاند که از ترس نگهداری فرزندان...
صحبت کردیم گفتم: برادر جان! این بردن هم تاکتیکی است نقشه پدرزن پشت آن است هم تو پدرزنت را میشناسی هم من از تمام این قصهها او سمند خود را بیخود تحویل کسی نمیدهد و او پسرش را بیجهت مأمور کاری نمیکند اگر پسر را با خودرو مأمور این عملیات کرده است نقشه جدیدی در راه است اینبار میخواهند عاطفه مادری تو را به جوش آورند! همان حس مادری که یکسال فرزندانت را با آن نگهداری کردی
منتظر باش که شکایت جدیدی در راه است اینبار نفقه فرزندان را اجرا خواهند گذاشت خیلی زمان نخواهد گرفت ندیدی مگر در عنوان دادخواست چه نوشتهاند:
بچهها را بردند تا حمله را از زاویه جدیدی بازآغاز کنند پدرزن هنوز مستأصل افشاگری توست از بحران مشروعیت رنج میبرد او دست برنداشته است منتظر باش! برچسبهای مرتبط با این نوشته:
|