• وبلاگ : شايد سخن حق
  • يادداشت : رنج ِ فرزند
  • نظرات : 3 خصوصي ، 8 عمومي
  • ساعت ویکتوریا

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + غريبه 


    خيلي دلم گرفت آخه به چه قيمتي ؟يكي نيست بگه شماها كه باهم مشكل دارين از پس خودتون بر نمي آيين بچه ميخوايين چيكار ظلم بالاتر از اين !!!!!!!! چه گناهي كردن اين طفلك ها كه بايد قرباني منيت شما بشن .....سر صبحي اعصابم خورد شد

    جسارتا ببخشيد جناب موشح وبلاگتون يه كم بو داره يه حس غريبي اينو بهم ميگه واقعا اينا سرگذشت دوستتونه ؟....ببخشيدخيلي كنجكاو شدم ميتونيد جواب ندين ولي به عنوان يه خواننده وبلاگ شايد حق داشته باشم بدونم

    پاسخ

    منظورتون از اين‏كه «بو» داره چيه؟ يعني به نظرتون مياد كه همه‏اش قصه باشه و از خودم درآورده باشم؟!
    + ت 

    حاج  

    اقا

    يعني

    شما

    ديگر

    نميتوانيد

    بچهها

    را

    ببينيد

    چرا

    دادگاه

    چنين

    حكمي

    داده

    وقتي

    حكمش

    را

    صادر

    كرده

    بوده

    و

    بر

    انها

    محرز

    كه

    ايشان

    دروغ

    ميگفته

    و

    تا

    به

    حال

    نخواسته

    بچه

    ها

    را

    ببيند


    پاسخ

    هنوز دادگاه حضانت برگزار نشده است. ايشان دستور موقت گرفت تا فرزندان را ببرد و تا روز دادگاه نزد خود نگهداري كند. يك ماه ديگر كه دادگاه برگزار شود تكليف مشخص خواهد شد. فقط تعجب مي‏كنم چرا قاضي چنين دستور موقتي صادر كرد. احتمالاً با تدابير وكيل ايشان بوده و يا گريه ايشان تأثير خوبي گذاشته است!
    + ت 

    بين 

    كلمات 

    فاصله

    نميگذارد

    در 

    بخش

    نظرات

    چه

    كنم

    كمك

    كنيد

    با

    تشكر

    پاسخ

    شايد از اين بابت است كه حضرتعالي هنوز اصرار داريد از مرورگرهاي خاص و غيرمتعارف استفاده فرماييد! :)

    معمولا دو دسته از مسائل رو دنبال نميکنم يکي اونايي که بهم ربطي نداره يکي اونايي که ميدونم دونستنش ناراحتم ميکنه به همين دليل تا الان ماجراي عنوان شده تو اين وبلاگ و خيلي گذري و جسته گرخته خوندم به جز مطالبي که مربوط به گُلاتون ميشد اين مطلب اخير هم چون مربوط به همون گلا بود خوندم وکلي بهم ريختم نتونستم تو خودم نگه دارم و با اينکه ميدونستم مامانم بهم ميريزه ولي بهش گفتم بنده خدا کلي ناراحت شد و گفت بيام اينجا از جانبش براتون پيغام بزارم:

    مامان ضمن اينکه خيلي خيلي ناراحت شد و در عجب نوع مهر و عاطفه مادري!گفت براتون و براي بچه ها خيلي خيلي دعا ميکنه.چند روزه ديگه عازم سفر کربلا هستن و اونجا هم سفارشي براتون دعا ميکنن والبته حتما قبل از سفر باهاتون تماس ميگيرن.

    پاسخ

    خيلي متشكرم. پيام شما را به صورت كامل براي مادرم خواندم و پيام زن‏دايي را به عمه رساندم. از هم‏دردي شما بسيار سپاسگذارم. خيلي خوشحال شدم از اين‏كه عازم كربلا هستند و از اين‏كه برايم دعا مي‏كنند خيلي خيلي و واقعاً خيلي خوشحال شدم. خودم هم قصد دارم يه سفر برم مشهد زيارت. كار از دست خلق خدا خارج است، مگر خودشان از در غيب رحمتي عنايت كنند. حتماً حتماً و حتماً سلام بنده را به برادرها برسانيد. اين را راست مي‏گويم و از ته قلبم كه دلم براي اخوي بزرگ خيلي تنگ شده است. هر وقت به ياد ايشان مي‏افتم روزهاي بازگشت‏شان از اسارت به خاطرم مي‏آيد. آن روز برايم خيلي روز عجيبي بود. سن من خيلي زياد نبود. چه شور و نشاطي داشتيم آن روز. ما در خانه دايي بوديم، همه دور هم جمع شده بودند. من يك كاست حماسي داشتم سرود خيلي قشنگي رويش ضبط بود، هنوز ضرب‏آهنگش در خاطرم هست: «رزم‏آور دلاورم پيروزيت مبارك، پس از شب سياه غم به‏روزي‏ات مبارك...» ... «سر نهاديم و نداديم يه وجب خاكُ به دشمن، عزم ما برابرش بود مثل كوه سرب و آهن». اين آهنگ رو خيلي دوست داشتم. آوردم روز استقبال و توي ضبط گذاشتيم و از بلندگو پخش مي‏شد، حتي توي فيلم استقبالي كه ضبط كردند، همين سرود شنيده مي‏شود. خدا را شكر مي‏كنم كه آزادگان و جانبازان را استوانه‏هايي براي ملت ما قرار داد، تا فراموش نكنيم شهدايمان را و امام(ره) را و اين‏كه وارث چه بزرگواري‏هايي هستيم. تشكر دوباره از حسن توجه شما.
    + ت 

    باسلام        

    متاسفم

    پاسخ

    سلام، تشكر!
    + ف 

    آري
    ميفهمم ... ميفهمم . در اين دنيا درد هاي مشترک کم نيست .... بگذريم . خدا به همه شما صبر بدهد درک درد بي پدري برايم سخت تيست ..... آه از اين دنيا ... آه از اين مردم دنيا ....

    حتما اين کار را بکنيد ، صد در صد به آرامش خواهيد رسيد، توکل کنيد به خدا و صبر و آرامش شما سبب قوت قلب والده مکرم تان و ديگر بستگان ميشود .

    گر خدا به حکمت ببندد دري ز رحمت گشايد در ديگري !...

    ما همه محتاج دعاييم چشم به الطاف حق بستيم .

    التماس دعا

    پاسخ

    تشكر
    + ف 
    اين جملات را بخاطر بياوريد :

    کدام شوهري اين‌قدر نفهم است
    که زن را از خانه بيرون کند و بچه را نگهدارد؟
    اگر بدکار باشد همه را با هم بيرون اندازد
    و اگر اهل محبت و فرزندداري باشد
    که زن را بيرون کند؟! تا از درس و کار و زندگي باز بماند به نگهداري فرزند؟!
    همين‌که يک‌سال فرزند را خود نگهداري کردم
    بيّنه‌اي بود قويم
    و شاهدي بي‌بديل

    حتما همه اين گفته ها تاثيري در بوجود آمدن اين شرايط داشته به نظرم .و شما از اين جملات کم استفاده نکرديد !!!!


    پاسخ

    آري... صحيح مي‏فرماييد... گزك را خودم دستشان دادم!
    + ف 

    بينهايت متاثر شدم .....

    ولي در قانون تا جايي که من اطلاع دارم البته بعد از طلاق فرزند پسر تا دو سالگي و دختر تا 7 سالگي نزد مادر ميمانند و بعد از آن بايد تحويل پدر داده شوند . مگر با توافق طرفين بشود تغيير داد شرايط را .

    آنها که به اين وبلاگ آمد و شد داشتند و از حس علاقه شما با خبر بودند و مطالب را خوانندند ، خواستنند از اين طريق شما رو تحت فشار بگذارند و شما را اذييت کنند احتمالا .....

    با اين حال خدا بزرگ است ، خيلي بزرگ . خود و فرزندان را فقط به او بسپاريد .

    چقدر براي مادرتان سخت است دوري از عزيزاني که با آنها انس گرفته بود و البته اين را بدانيد بچه ها هم آنجا اصلا راحت نيستند و نا آرامي ميکنند ، چون در اين مدت با شما و مادرتان مانوس شده بودند .

    پاينده باشيد وبرقرار

    پاسخ

    قانون متمم خورده است... مجلس تصويب كرد چند سال پيش كه هم پسر و هم دختر تا 7 سال با مادر باشند! ياد ابراهيم (ع) آرامم كرد كه نوزاد را در بيابان با هاجر رها كرد به اميد خدا. البته بدون مقايسه كه ما كجا و ابراهيم كجا. اما مگر قرار نبود الگوي ما باشند، تمام انبياء و اولياء و معصومين (ع). توكل بر خدا كردم و از هم‏دردي شما كمال تشكر را دارم. دعا كنيد، براي همه ما كه اصلاح شويم و عاقبت به خيري نصيبمان شود. وقتي تلويزيون مدام مي‏گويد امروز روز ملي ازدواج است، خنده‏ام مي‏گيرد...! روز ملي ازدواج فرزندان را... خدا را شكر... حالم اصلاً خوب نيست. مادرم هم مدام گريه‏اش را پنهان مي‏كند. خيلي تلاش كرده بغضش را فروخورد، با اين حال چند بار به شدت گريست. از ظهر رفت حرم حضرت معصومه (س) و قبل از غروب بازگشت... نمي‏دانم بر او چه گذشت... اين‏جا باراني است... اين‏جا امروز خيلي عجيب بود... امروز اين‏جا... مريم دست مرا مي‏گرفت و خوابش مي‏برد. سيداحمد سرش را به سرم مي‏چسباند... سيدمرتضي ديشب از خواب پا شد و دنبال مادرم گشت و كنار مادرم خوابيد... يك‏سال است بچه‏ها مادر نداشته‏اند و به پدر پناه مي‏بردند. آن روزهايي كه هر چه تماس مي‏گرفتيم كه مادرشان فقط به خاطر حال فرزندان، بيايد و بچه‏ها را ببيند، حتي مادرم مريم را برد خانه پسر اول پدرزن كه زنش تماس بگيرد اين مادر (بهتر است بگويم نامادري) به خانه برادر بيايد و دخترش را ملاقات كند و مادر نيامد... حالا مدعي است... سيدمرتضي بغل مادرش نمي‏رفت... اصلاً مادرش را نمي‏شناخت... از بغل من پايين نيامد... همه در دادگاه ديدند... دو ماهه بود كه ديگر مادر را درك نكرد... مادرم گفت كه اين بچه گريه مي‏كند... نامادري گفت: دو روز گريه مي‏كند و بعد به من عادت خواهد كرد...! اُف به اين مادري... اگر دستم بر مي‏آمد خاك بر دهانش مي‏ريختم... ما طاقت چند دقيقه گريه فرزند را نداشتيم، چگونه او به دو روز گريه طاقت مي‏آورد...! خدايا هستي... پس جواب بده! همه مي‏دانند چه بر من مي‏گذرد... همه دارند تظاهر مي‏كنند كه چه خوب كه راحت شدي... چه خوب شد... همه سعي دارند مرا آرام كنند... ولي خودشان هم در اضطرابند و من مي‏فهمم كه همه امروز در رنجند... خدايا صبر بده! الحمدلله... الحمدلله... الحمدلله... راضي‏ام به رضاي خدا... قصد دارم چند روزي بروم مشهد زيارت... شايد حالم بهتر شود...! باز هم تشكر از هم‏دردي شما... الحمدلله!