• وبلاگ : شايد سخن حق
  • يادداشت : حبيبتي مريم!
  • نظرات : 1 خصوصي ، 13 عمومي
  • تسبیح دیجیتال

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + بنده خدا 

    فکر کنم علت اين باشد که همه کساني که به اينجا سر ميزنند بقول شما از آشنايانند به اين علت شايد ترجيح ميدهند که براي هم ناشناس باشند ولي شما که معتقدين ميشناسيد افرادي که

    باهاتون همدردي ميکنن يا به نوعي تبادل نظر .

    منهم غريبه نيستم

    آشناي آشنا و همبازي دوران کودکي

    که چه زود گذشت

    به هرحال گذر ايام ممکنه باعث ايجاد فاصله بشه ولي

    از بين برنده روابط نيست

    شما هم گاهي در پرده ابهام مينويسيد و نه هميشه شفاف !!!

    از مشکلات همان دوستتان .......

    که خالي از لطف هم نيست نوع نگارشتون

    پس بگذاريد اين ابهام باقي بماند حداقل براي لطفش .

    التماس دعا که سخت محتاجم به الطاف بيکرانش

    پاسخ

    گاهي در پرده ابهام... كنايه زيبايي بود... :) من همه هم‏بازي‏هاي دوران كودكي‏ام را دوست داشته و هنوز دارم. شگفت است اين‏كه هرگز نتوانستم از خاطر ببرم دوراني را كه شكل‏دهنده شخصيت امروزم است. هم‏بازي‏هاي دوران كودكي خود را به نام در خاطر دارم... به نام...! اگرچه حسرت كودكي نخورده و نمي‏خورم كه پايان دوران وابستگي و امروز ورود به دوران استيبليتي خيلي برايم خوشايندتر است و هميشه در كلام اشاره كرده‏ام كه «خدا را شكر دوران ذلت گذشت و عزت رسيد» و كودكي را عصر ناداني مي‏دانستم و در اختيار غير بودن از معلم و مدرسه و خانواده و در برابر همه ضعف داشتن و دوران ضرورت تسليم! چند صباحي پيش موي سفيدي بر عارض به نظرم رسيد (موي كنار صورت و نزديك گوش) شاد شدم... گفتم خدايا يعني به سن پختگي نزديك مي‏شوم... خدايا روزي تمام محاسن و موي سرم سفيد خواهد شد و به كمال عزت و افتخار خواهم رسيد! جالب اين‏كه دوستي دارم با چند تار سفيد مو كه هر ماه رنگ مشكي مي‏زند از ترس پير شدن! گويند فلسفه سپيدمويي آن است كه ابراهيم را با فرزند مشايعتي افتاد به ديهي و كسان بديدند و پدر از پسر بازنشناختند، به لحظه دست به دعا برداشت كه خدايا تفاوتي قرار ده ميان من و اسماعيل كه خوار مردمان نشوم و تأثير كلام را بسي افزون كند در مخاطب چون سفيدي موي بيند و بزرگي قدر شناسد! خيلي خوشحال شدم كه كودكي‏ام را به خاطر آورديد. از كودكي فقط خاطره آدم‏هايش طيش خاطرم است و لذت هم‏بازي‏هايش كه دست روزگار و قهر تقدير از همه‏شان دورم ساخت به چند گره ميان چند بزرگ كه شكاف‏ها انداختند ميان دوستان! اين‏كه هم‏دردي‏كننده‏ها را گفتم كه مي‏شناسم، نه به جزم، كه حسي است پنهان، هر كلامي انحصار در گوينده خود دارد، نادان بودند ويتگنشتاين و شلايرماخر و تمام هرمنوتيكي‏هايي كه متن را صامت مي‏پنداشتند! كلمات صدا دارند، حرف مي‏زنند و چون بنان (سرانگشت) نويسنده خود را بانگ مي‏كنند. وقتي عبارت را مي‏خوانم نويسنده‏اش را حس مي‏كنم. مثلاً متن فوق را گمان به كسي دارم كه مدت‏ها پيش با فرزندي خردسال براي آخرين بار ديده‏ام او را. اما آيا درست است يا نادرست، اصلاً مهم نيست. وقتي سايه‏ها را نمي‏شناسي براي هر يك اسمي بگذار، صحيح و غلط ندارد، مهم اين است كه ديگر آن‏ها را «مي‏شناسي»! مگر ما آن‏هايي را كه نامشان مي‏دانيم «مي‏شناسيم»؟! شناخت ما آدم‏ها از هم فقط قدر همان نام است، بگذار هر نامي دوست داريم براي هم بگذاريم. نام شما هم همان «بنده خدا» چه تفاوت! :/ به اندازه كافي نوشته‏ام ابهام داشت عزيز؟! :/ مرا عجيب به ياد عزيزي انداختيد، عجيب!