ببين عزيز دلم! جناب آقا سيد!
بنده چندين و چند سال است که هم پدر زنت رو مي شناسم و هم شما رو و حتي چند روزي هم در سفر، يار و همکار هم بوده ايم در حدود چهار، پنج سال پيش.
بنده معتقدم برخي از آفت هايي که شما در پدر زنت ديده اي و امروز کوس رسوايي انها را براي همه در اينجا مي زني، همان معضلي است که به نحو ظريف تري در خود تو هم وجود دارد و ناخواسته بر شاخه اي نشسته اي که بن آن را مي بُري.
تو نيز چه بخواهي و چه نخواهي داراي نوعي جزميت غيرقاعده مندي، که در موارد بسياري در پي تئوريزه کردن آن هستي و بدتر اينکه رنگ و لعاب شرعي هم به آن مي دهي و مقدسش مي نماياني؛
و اين همان بزنگاه است که متاسفانه گرفتار آني و بر اين اساس است که به خود حق مي دهي که پدرزنت را که در گذشته اي نه چنان دور، مريد او بودي و او را يگانه استاد خود مي دانستي و به خاطر او به مسئول موسسه قبلي ات پشت کردي، اکنون چنين به لجن بکشي و مفتضح نمايي و احساس نمايي که الحمدلله «مشروعيش را شکسته ام».