• وبلاگ : شايد سخن حق
  • يادداشت : پدرپرست!
  • نظرات : 2 خصوصي ، 17 عمومي
  • ساعت ویکتوریا

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + عبد الله موحد 

    واي خدا بيچاره اين دختر تو رو خدا برويد برش گردانيد من خيلي دلم برايش مي سوزد يه ذره مغرور است اما بي پناه است نمي شه تحملش کنيد گناه داره باهاش صحبت کنيد ببينيد دست از کارهايش بر ميدارد البته خب طفلکي نمي تونه که به پدرش هم احترام نذاره عجب گيري افتاده خدا نياره خيلي سخته

    بين انتخاب شوهر و پدر نگذاريدش بهش بگوييد اگر برگردد مي گذاريد با خانواده اش در ارتباط باشد حتي پدرش خب بالاخره پدرش است

    اما نبايدبه مکتب پدرش در خانه ي شما رفتار کند البته قبول دارم که ايشان خيلي در حق شما کوتاهي کرده اما بخشش از بزرگان است

    در حديث است که رحم کنيد تا خدا به شما رحم کند البته بنده مي دانم شما رويهتان بر همين است صبر و مدارا و مي دانم خيلي تلاش کرده ايد اما باز هم سعي کنيد خدا ان شا الله ياري گر شما باشد


    پاسخ

    بنده خدا... ماجرا را تا ته نخوانده‏اي... دوست ما مي‏گفت: دختر آن اوايل اصرار داشت كه به روش پدرم عمل نكن، ولي خودش به راه پدرش مي‏رفت! مي‏گفت: سه ماه هم سال 85 رفت خانه پدرش به امر پدر كه برادر بزرگ ماشين پدر را آورد و سوارش كرد و برد. پس از بازگشت هم باز رويه پدر را ادامه داد. حالا كه اين‏بار اصلاً گفته به پدر ايمان دوباره و جدي‏تر پيدا كرده! اگر چه همه مي‏فهمند كه اين را براي حفظ غرور خاندان‏شان گفته، اما در نهايت چه سود از زندگي با كسي كه به امر پدر مي‏رود و به امر پدر باز مي‏گردد! به نظر شما زندگي چنين شدني است؟!