وبلاگ :
شايد سخن حق
يادداشت :
رولت
نظرات :
0
خصوصي ،
7
عمومي
نام:
ايميل:
سايت:
مشخصات شما ذخيره شود.
متن پيام :
حداکثر 2000 حرف
كد امنيتي:
اين پيام به صورت
خصوصي
ارسال شود.
+
Zahra
لحن من براي کودکانتان مادرانه است نه براي شما اقاي چهل ساله ي 185سانتي صد کيلويي که با عبا و عمامه ميشه به عبارت 110کيلو
والا
چه اعتماد بنفسي دارين ماشاالله
اينو ديگه علني نکنين لطفا
مزاح بود
از نوع خواهرانه
شاد بمانيد
از نوع دستوري
پاسخ
ممنونم از لطف شما. من با خواندن مطلب شما گمان كردم كه مخاطب فرمايشتان خودم هستم. يعني لحني كه آن را «مادرانه» ميدانيد و من آن را «آمرانه» توصيف ميكنم را حس كردم در خطاب به من فرموديد. در هر صورت خواستم كمكي كرده باشم. يعني به جامعه زنان ايران. به فرهنگي كه بسيار از آنچه بايد باشد دور شده. تصوّر حقير اين است كه همين لحن آمرانه سبب بيتربيتي و گمراهي بخش عمدهاي از نسل جوان ماست؛ دختر و پسر. اينكه آنها را از خانه دور ميكند از بودن در كنار مادر نگران و ناراحت. متأسفانه متوجه شدهام در اين سالها كه مادران جامعه ما به صرف اينكه فرزند از بدن آنها خارج شده، تا آخر عمر او را قسمتي از بدن خود تلقّي كرده، همانطور كه به دست خود با پيام عصبي دستور ميدهند به صورت جبري حركت كند، فرزند را هم مخاطب دستورات خود ميبينند. اين بد است. اين به زعم حقير ضد تربيت است. انزجار ميآورد و نفرت ميآفريند. اين ميشود كه امروز ميبينيم كه معمول فرزندان به حرف مادران خود نيستند و به خواستههاي آنها احترام نمينهند. ولي من از كودكي، فرزندانم را «انسانهايي مستقل» تلقي كردم و آنطور با آنها سخن گفتم كه با انساني بزرگسال سخن ميگويند، با احترام و بدون دستور. با پيشوندهاي: بيزحمت، لطفاً، اگر امكان داره، خواهش ميكنم و .... آثار آن را هم امروز مشاهده ميكنم كه به طرز عجيب و شگفتآوري فرزندانم مطيعم هستند. البته من هنوز هم انتظار اطاعت از آنها ندارم و گاهي به آنها تذكر دادهام كه هيچكسي حق ندارد به شما زور بگويد حتي من! اگر يك روز ديديد من هم حرف زور زدم، قبول نكنيد! باز هم از توجه شما سپاسگزارم. پ.ن. امروز با بچهها رفته بوديم بوستان غدير. نهار را آنجا خورديم. يك مادر جواني دخترش را بدجور تهديد ميكرد و داد ميزد. ظاهراً دختر سه چهار ساله ليوان از دستش افتاده بوده، شايد هم عمداً انداخته، ولي نشكسته بود. مادر داد كه ميزد، ترس از چشمان دختر بيرون زده بود. حس آن دختربچه را درك ميكردم، او كه مادر را اولين و آخرين پناه در تمام ترسها ميداند، حالا به كه پناه ببرد؟! اين بيپناهي وحشتناك است. خيلي ناراحت شدم و حالم بد شد. هنوز هم حتي. :(