• وبلاگ : شايد سخن حق
  • يادداشت : عام‏البلوايي
  • نظرات : 1 خصوصي ، 3 عمومي
  • ساعت دماسنج

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + صبر 
    به خواهش يک ساده دل عمل کردم تا بفهمد مقصر کيست. حالا که فهميده ديگر زدنش مانعي ندارد سيد خدا
    والامر اليکم
    خصوصا با عنايت به اينکه دو زندگي ديگر نيز در آن مجموعه کذايي به زلزله افتاده از اين عام البلوايي .....
    پاسخ

    همان را مي‌گويم كه خود گفتي: «اگر بخواهي پرچمدار انقلاب فرهنگي شوي بايد بلا کشي صبورانه را وجهه همت خود کني که اين تازه اول اين ماجراست». خدا نگهدارت باشد در اين امتحان. ياعلي
    + صبر 


    سلام سيد خدا

    دريا دريا خاطره دارم از اين عام البلوايي . بعد پنچ ماه يک شب شام رفته بودم خانه يکي از دوستان . خوشحال بودم که بالاخره بعد ماه ها تنهايي يکي پيدا شد که ياد مسلم کوفه موسسه کذايي کند . شام مرغ داد و چه مرغ خوبي بود اگر شيطان زهرمارم نمي کرد . قبيله اي شبيخون زدند به خانه ام . نه حکمي . نه اجازه اي . نه خبري . در تاريکي شب آمدند . همه فاميل .درست مثل شب عروسي.همانند قوم تاتار تار و پود خانه را غارت کردند . آنهم چه تار و پودي . جهازي نداده بودند که بردنش اذيتم کند . که گريه بر کهنه پيراهن ربوده شده شهيد طف نه به خاطر ارزش پيراهن است که گريه بر غربت مظلوم در ميان نامروتي هاست . بردن ليف مستعمل داخل حمام و خميردندان نصفه توي دست شويي بيشتر بردن آبروي خودشان بود تا بردن جهاز دخترشان . به دوستتان بگوييد درست است که بيشتر وسايل خانه را خودم خريده بودم و آنچه را بردند هم الان خريده ام ولي آن شب حقيقتا ياد خيمه هاي غارت شده کربلا افتادم . همين بود که آرامم مي کرد . به دوستتان بگوييد من درک ميکنم چه ها که نکشيده اما معني امتحان همين است . به دوستتان بگوييد " لا يجرمنکم شنئان قوم علي ان لا تعدلوا اعدلوا هو اقرب للتقوي " ...

    پاسخ

    نه... يعني آن دعوت هم براي تأمين شرايط سرقت بود؟! باور كردنش دشوار است. تصور مي‏كردم تا به حال فقط اين دوست ما را اين‏گونه خانه‏خالي كردند! حال و هواي جهزيه‏برون شما كه خيلي شگفت‏آورتر و دردناك‏تر بود. چه كرديد؟ شكايتي؟ اعتراضي...؟ البته قضيه حوله حمام و خميردندان نيمه‏خالي را كه گفتيد ياد خاطرات جالبي افتادم :) برادرزن‏ها اجتماع كرده و مشغول بردن جهيزيه بودند، رفتند سراغ لباس‏هاي زير شوهر... شوهر با لبخندي اعتراض‏گونه پرسيد: مگر اين‏ها هم از شماست؟ پاسخ اين بود: اين يكي لباس زير را ما خريده بوديم! (منظور لباس خيلي خيلي زير هست ها) :) همان كه روز عروسي در چمداني به داماد داده بودند، در مقابل چمداني كه داماد به عروس داده است و خب چهار سال گذشته... حال و روزش هم معلوم... آخر خنده بود خلاصه... شوهر در دلش گفت: «حالا واقعاً اين‏ها را كدام‏يك از اين برادرزن‏ها خواهد پوشيد؟!» اگر بلند نگفت، چون بناي هيچ دعوا و درگيري نداشت و نمي‏خواست جلوي مأموران كلانتري حادثه‏اي بروز كند. با بردباري داد و رفتند! البته اين دوست ما وقتي فاز اول وسايل را بي‏اطلاع بردند، قفل خانه را عوض كرده بود، اين بود كه دچار گرفتاري سرقت مانند شما نشد. يعني قضيه اين بود كه رفته بود مشهد سخنراني داشت در همايش جامعةالمصطفي، وقتي برگشت ديد آمده‏اند تمام طلاهايشان و دو سكه بهار آزادي هم كه روي ميز شوهر بود برداشته برده‏اند، با تمام مداركشان و لباس‏‏هايشان. فوري شوهر اقدام كرد و قفل را تعويض نمود. لذا براي بردن مرحله بعد ناگزير شدند در حضور شوهر با مأمور نيروي انتظامي تشريف بياورند! در حادثه كه هستي سخت مي‏آيد همه چيز بر تو، اما چون بگذرد، اگر بردباري‏ات خدا نصيب كرده باشد، لذت مي‏بري از خاطره‏اش كه چه زود گذشت و چه خوب... كوتاه بودن لحظات سختي نسبت به آرامشي كه در پيش داري و «إن مع العسر يسري» را همان «فرج بعد الشدّة» معنا مي‏كني در ذهنت. خدا را شكر. خدا خيرت دهد كه خاطرم را آرام كردي. اين‏كه تنها نباشي در غربت ستم‏زدگي خودش كلي حال آدم را جا مي‏آورد، باور كن اخوي!
    + يك اشناي خيلي اشنا 
    من مامان ح هستم كسي كه مطالب وبلاگ شمارادنبال مي كند
    پاسخ

    بنده هم شناختم...! تشكر :)