• وبلاگ : شايد سخن حق
  • يادداشت : پس گرفتند!
  • نظرات : 10 خصوصي ، 2 عمومي
  • ساعت دماسنج

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + علي 
    سلام ...
    1-اين پدرخانم شما هم براي خودش جومونگيه هاااا.....
    2-خدا عاقبت هممون را ختم بخير کنه...
    3- از مطالبتون فهميدم که عجايب دنيا از مرز هفت هشت تا رد شده!!
    4- مشکلتون که انشااله با خير خوشي تموم شد، فيلمنامه اش را به يه کارگردان حرفه اي بدين که سوژه به اين بکري يه تکون اساسي به وضع بحراني سينماها ميده!

    پاسخ

    ايول برادر! پيشنهادت طلا بود. مي‏رم سايت simafilmideh.ir و به عنوان يك ايده طرح مي‌كنم براي تبديل به فيلم! :)
    + ب حسن 

    به دوستت ميگم:

    متاسفم از اين زندگيت....واقعا در عجبم که اين مصيبت چرا بر تو افتاد...تا اونجايي که باهات در ارتباطم،فقط زحمت کشيدي و تلاش کردي و علم آموختي و گناهي که مستوجب اين زن بي مبالات بشي،نبودي....چه فکرا که نميکرديم...هنوز جلوي چشامه اون روز عقدت که در مزار ...در بارگاه مبارک حضرت معصومه (س) گرفتي و چه ساده و عرفاني بود..و چقدر جمع علما و آگاهان زياد...و چقدر پر معنويت......چطوره عکساشو جهت يادآوري بذارم رو سايت شما؟...

    و چقدر حقير بانوييي که از اين دودمان و اون روابط فوق ادبشون!!!!! که برا مادر شوهري که هم من ميدونم و هم خودش که چقدر هواشو داشت....

    بانوي گرامي،خانم محترم؛خانم ف

    من جزييات زندگيتونو نميدونم ولي ميخواي از قول مادر و پدر شوهرت ،داستان بيتوجهي ها و بي ادبيهاتو که عليرغم تمام توجهشون به تو و شوهرت داشتند،نقل کنم ؟يا خودت بهشون فکر خواهي کرد؟...پس اين چه دستنوشته ايه که براشون نوشتي؟آخه به چي فکر ميکردي وقتي اينها رو مينوشتي؟...کاش نديده بودم..و برا اون مادر و پدر وخوهر و برادر شوهر که دور تو و همسر و بچه ات ميگشتن،واقعا متاسفم...کاش شوهرت اينقدر اينها رو قايم نميکرد ،تا اصل ذاتت افشا بشه...و حداقل خودم روش ديگري در پيش بگيرم!!!!!!!

    من مونده ام که فهم و انسانيتو کجا و در کدوم مکتب ياد گرفته اي؟آخه تو که در خاندان علمي و آگاهي از لحاظ ديني و شرعي تربيت شدي...منظورت از روابط تشريفاتي چي بود؟...اونا که اينقدر بهت خدمت کردن،بعدش تو دادگاه متهم به بيتوجهيشون کردي. يادته؟يا بيادت بيارم که خواهر شوهرت چطوري قربون صدقه تو و بچه ات ميرفت و الان هم بيشتر ميره....واقعا دور و برت نگاه کن و ببين يه همچين آدمي سراغ داري؟.......فکر ميکنم وقت کافي به دور از سر و صدا و غرغر ها و نياز هاي بچه هات بر ا فکر کردن داري.....پس کمي به گذشته و خودت و طرز فکرت و روش زندگيت و غرور کاذبت و انسانيت و ديني که اسمشو يدک ميکشي،بدون کينه و عاقلانه ،فکر کن...و ببين چي هستي...

    بزرگترينامون هيچي نيستيم!!!..

    بجاش اينقدر بچه هاي دوست داشتنيتو دوست دارم و قربونشون ميرم که هميشه دلتنگ همديگه هستيم....

    به اميد اينکه کمي بتوني فکر کني و خيلي خوشحال ميشم يه جواب قانع کننده ازت ببينم

    پاسخ

    زندگي مثل يك جاده بالا و پايين داره، ولي در سرنوشت بعضي‏ها بالكل همه سربالايي‏ها جمع مي‏شه اول جاده... البته لطفش اينه كه از اون‏طرف همه سرپاييني‏ها هم به هم وصل مي‏شن ته جاده! :)