به دوستت ميگم:
متاسفم از اين زندگيت....واقعا در عجبم که اين مصيبت چرا بر تو افتاد...تا اونجايي که باهات در ارتباطم،فقط زحمت کشيدي و تلاش کردي و علم آموختي و گناهي که مستوجب اين زن بي مبالات بشي،نبودي....چه فکرا که نميکرديم...هنوز جلوي چشامه اون روز عقدت که در مزار ...در بارگاه مبارک حضرت معصومه (س) گرفتي و چه ساده و عرفاني بود..و چقدر جمع علما و آگاهان زياد...و چقدر پر معنويت......چطوره عکساشو جهت يادآوري بذارم رو سايت شما؟...
و چقدر حقير بانوييي که از اين دودمان و اون روابط فوق ادبشون!!!!! که برا مادر شوهري که هم من ميدونم و هم خودش که چقدر هواشو داشت....
بانوي گرامي،خانم محترم؛خانم ف
من جزييات زندگيتونو نميدونم ولي ميخواي از قول مادر و پدر شوهرت ،داستان بيتوجهي ها و بي ادبيهاتو که عليرغم تمام توجهشون به تو و شوهرت داشتند،نقل کنم ؟يا خودت بهشون فکر خواهي کرد؟...پس اين چه دستنوشته ايه که براشون نوشتي؟آخه به چي فکر ميکردي وقتي اينها رو مينوشتي؟...کاش نديده بودم..و برا اون مادر و پدر وخوهر و برادر شوهر که دور تو و همسر و بچه ات ميگشتن،واقعا متاسفم...کاش شوهرت اينقدر اينها رو قايم نميکرد ،تا اصل ذاتت افشا بشه...و حداقل خودم روش ديگري در پيش بگيرم!!!!!!!
من مونده ام که فهم و انسانيتو کجا و در کدوم مکتب ياد گرفته اي؟آخه تو که در خاندان علمي و آگاهي از لحاظ ديني و شرعي تربيت شدي...منظورت از روابط تشريفاتي چي بود؟...اونا که اينقدر بهت خدمت کردن،بعدش تو دادگاه متهم به بيتوجهيشون کردي. يادته؟يا بيادت بيارم که خواهر شوهرت چطوري قربون صدقه تو و بچه ات ميرفت و الان هم بيشتر ميره....واقعا دور و برت نگاه کن و ببين يه همچين آدمي سراغ داري؟.......فکر ميکنم وقت کافي به دور از سر و صدا و غرغر ها و نياز هاي بچه هات بر ا فکر کردن داري.....پس کمي به گذشته و خودت و طرز فکرت و روش زندگيت و غرور کاذبت و انسانيت و ديني که اسمشو يدک ميکشي،بدون کينه و عاقلانه ،فکر کن...و ببين چي هستي...
بزرگترينامون هيچي نيستيم!!!..
بجاش اينقدر بچه هاي دوست داشتنيتو دوست دارم و قربونشون ميرم که هميشه دلتنگ همديگه هستيم....
به اميد اينکه کمي بتوني فکر کني و خيلي خوشحال ميشم يه جواب قانع کننده ازت ببينم