• وبلاگ : شايد سخن حق
  • يادداشت : كلاه گشاد
  • نظرات : 0 خصوصي ، 7 عمومي
  • ساعت ویکتوریا

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + .... 
    پست جديييييييييييييييييييييييييييد بذاريد!!!!!!!!!!!!:(
    پاسخ

    دنيا زير و بالا داره، آزادي و اسارت... داشتم زندگيمو مي‌كردم... چهارشنبه قبلي از يك جايي تماس گرفتند كه بيا ببينيمت، چهارتايي رفتيم، سه تا پروژه عجله‌اي دادند كه زود مي‌خواهيم. بعد، پنجشنبه از يك جاي ديگري زنگ زدند، آن‌ها يك مطلب خواستند كه بنويسم، پژوهشي. مشغول نوشتن آن شدم كه ناگهان دو روز بعد تماس گرفتند كه: «يك كار مهم‌تر داريم يكي دو روزه مي‌خواهيم، بگذار قبل از آن». ناگهان ديدم پنج پروژه پژوهشي در دست دارم كه حداقل چهارتاي از آن‌ها عجله‌اي‌ست! خودم هم از سه هفته پيش مشغول يك برنامه‌نويسي شخصي بودم! كار خودم را گذاشتم كنار و به كوب مشغول اين پروژه‌ها شدم. خوشبختانه با كمتر خوابيدن توانستم سه تا را انجام داده و ايميل كنم. حالا من مانده‌ام و دو تاي ديگر! واااااي، چقدر خوابم مي‌آيد. چشمانم مي‌سوزد! :) آدم كه قدرت «نه» گفتن نداشته باشد، حال و روزش اين مي‌شود ديگر! قبلاً سرِ زن گرفتن، حالا هم سرِ پروژه و كار قبول كردن! ؛) چند موضوع براي وبلاگ در نظرم هست ولي وقت نشده بنويسم. عناوينشان را در فهرستي روي ميزكارم گذاشته‌ام، منتظر فرصت. دعا كنيد موفق شوم زود تمامشان كنم. :))