• وبلاگ : شايد سخن حق
  • يادداشت : كاست بازي
  • نظرات : 0 خصوصي ، 8 عمومي
  • ساعت ویکتوریا

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + سلام 
    سلام
    واقعا ممنونم که اينطور با جزئيات براي من توضيح داديد اعصابم خيلي ارامتر شد ...متاسفانه اينکه من به حرف پدرش گوش ميدم واقعا از روي اجبار هست نه احترام کاش بخاطر احترام بود ولي گاهي اونقدر بي منطقي ميکند که هيچ مدل نميشه خودم رو توجيه کنم و به بي خيالي بزنم همين امروز که پسرم رفت کوچه البته با اصرار پدرش ميره چون ميگه تو خونه مرد نميشه ووو ..من هم باهاش صحبت کردم که برم ببينم کيا هستن بسپرمش به بچه هايي که ميشناسم و خلاصه يکجورايي اجازه دادند منم سريع رفتم و با پرسوجو از بچه ها چند نکته مهم رو متوجه شدم که واقعا مهم بود مثلا چند بار پسرم رو دنبال کردن تا بزننش و اون فرار کرده اومده خونه و به منم نگفته طفلکي ...البته اون دو تا برادر شرور که اينکارو کردن مسافرت بودن وگرنه حالشون رو جا مي اوردم ..الان ديگه با حرفهاي شما کاملا متوجه شدم جريان رو انگار خودمم ميدونستم اما الان بيشتر ملتفت شدم ..بايد با ارامش پيش برم و شما درست مي گين بچه ها با يک همراه هم مي تونن خوشبخت بشن ...ان شالله خير ببنين که راهنمايي مي کنين ادم رو ..خيلي مشورت خوبه هر بار که از شما پرسيدم جواب خوبي دادين که واقعا به دردم خورده
    پاسخ

    در پناه حق.