به نام خدا
با سلام،
از مباحث عقل و دينتان ممنونم.
در مثالي که زديد:
"مانند انساني که ميخواهد از راه رفتن پي به وجود زمين ببرد در حالي که اصلاً راه رفتن را از بودن روي زمين فرا گرفته است!"
شما شخصي را تصور کنيد که در حال راه رفتن، چشمانش را بسته است و کفش هم پا کرده است و بگويد که من روي زمين راه نمي روم. به اين شخص چه مي گوييم؟ کاري که مي کنيم اين است که به تدريج به او کمک مي کنيم تا چشمانش را باز کند و کفش هايش را بيرون آورد تا زمين را از جنبه هاي مختلف حس کند. آنگاه تازه مي فهمد که ادعاي اوليه اش که روي زمين راه نمي رود چقدر خنده دار است!
منظورم اين است که گاه حجاب ها که زياد باشند شيوه ي جدال احسن اين است که همراه شخص شويم و کم کم حجاب ها را با به تفکر واداشتن شخص برداريم. کاري که حضرت ابراهيم مي کرد نيز همين بود ديگه.
اين که معلم فلسفه ابتدا به قول شما تفلسف را از سطح صفر آغاز ميکند جايي که فرض خدا نيست، براي همراهي دانش آموزان است. ولي نکته ي اصلي اين است که خود يقين دارد که به خدا خواهد رسيد.
و اين حرف ناصوابي است که بگوييم که در فلسفه اگر به خدا نرسيديم مي گوييم پس خدا وجود ندارد. خير!، زيرا که آن فيلسوف اسلامي يقين دارد که به خدا مي رسد.
همانگونه که حضرت ابراهيم نيز يقين داشت که ستارگان غروب مي کنند و خداوند همين ستارگان نيست. حرف شما مثل اين است که منطق حضرت ابراهيم اين است که به مردم بگويد پروردگار ما همين ستارگان هستند و بعد اگر ستاره غروب نکرد. ستاره پرست شود!!
نکته ي دوم اينکه امثال علامه طباطبايي هرگز از عقل خود در جايي که شناخت کافي نداشت حکم يقين نمي کرد. سيره بزرگان فلاسفه همين بوده است. در واقع علماي بزرگ هرگز با عقل خود فراتر حد خود سخن مطلق نمي گفتند. به گمانم شما زيادي به اين قضيه نمک پاشيديد:-)
البته شما اطلاعاتتان از بنده بيشتر است. و قصد جسارت ندارم:-)