• وبلاگ : شايد سخن حق
  • يادداشت : نسبت عقل و دين 15
  • نظرات : 0 خصوصي ، 9 عمومي
  • آموزش پیرایش مردانه اورجینال

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + حامد 
    به نام خدا
    با سلام،
    از مباحث عقل و دينتان ممنونم.
    در مثالي که زديد:
    "مانند انساني که مي‌خواهد از راه رفتن پي به وجود زمين ببرد در حالي که اصلاً راه رفتن را از بودن روي زمين فرا گرفته است!"
    شما شخصي را تصور کنيد که در حال راه رفتن، چشمانش را بسته است و کفش هم پا کرده است و بگويد که من روي زمين راه نمي روم. به اين شخص چه مي گوييم؟ کاري که مي کنيم اين است که به تدريج به او کمک مي کنيم تا چشمانش را باز کند و کفش هايش را بيرون آورد تا زمين را از جنبه هاي مختلف حس کند. آنگاه تازه مي فهمد که ادعاي اوليه اش که روي زمين راه نمي رود چقدر خنده دار است!
    منظورم اين است که گاه حجاب ها که زياد باشند شيوه ي جدال احسن اين است که همراه شخص شويم و کم کم حجاب ها را با به تفکر واداشتن شخص برداريم. کاري که حضرت ابراهيم مي کرد نيز همين بود ديگه.
    اين که معلم فلسفه ابتدا به قول شما تفلسف را از سطح صفر آغاز مي‌کند جايي که فرض خدا نيست، براي همراهي دانش آموزان است. ولي نکته ي اصلي اين است که خود يقين دارد که به خدا خواهد رسيد.
    و اين حرف ناصوابي است که بگوييم که در فلسفه اگر به خدا نرسيديم مي گوييم پس خدا وجود ندارد. خير!، زيرا که آن فيلسوف اسلامي يقين دارد که به خدا مي رسد.
    همانگونه که حضرت ابراهيم نيز يقين داشت که ستارگان غروب مي کنند و خداوند همين ستارگان نيست. حرف شما مثل اين است که منطق حضرت ابراهيم اين است که به مردم بگويد پروردگار ما همين ستارگان هستند و بعد اگر ستاره غروب نکرد. ستاره پرست شود!!

    نکته ي دوم اينکه امثال علامه طباطبايي هرگز از عقل خود در جايي که شناخت کافي نداشت حکم يقين نمي کرد. سيره بزرگان فلاسفه همين بوده است. در واقع علماي بزرگ هرگز با عقل خود فراتر حد خود سخن مطلق نمي گفتند. به گمانم شما زيادي به اين قضيه نمک پاشيديد:-)
    البته شما اطلاعاتتان از بنده بيشتر است. و قصد جسارت ندارم:-)
    پاسخ

    به جمله‌اي كه فرموديد دوباره دقت بفرماييد: «من روي زمين راه نمي‌روم»! جالب نيست؟! همين‌كه اين آدم از واژه زمين استفاده مي‌كند، يعني «زمين» را مي‌شناسد. اما آن‌چه گفتيم؛ دقت كنيد كه اگر «راه رفتن» به معناي «فشار پا به زمين و استفاده از نيروي عكس‌العمل ناشي از اين فشار بر اساس قانون نيوتن براي تغيير نسبت مكاني خود با زمين» تعريف شود، در اين صورت هيچ انساني نمي‌تواند بگويد: «من روي زمين راه نمي‌روم»، حتي اگر چشمانش بسته باشد! زيرا تحليل عبارت گفته شده او اين خواهد بود: «من راه مي‌روم ولي راه نمي‌روم»، زيرا «روي زمين بودن» داخل در معناي «راه رفتن» اخذ شده است! دقت فرموديد؟! ما در بحث «واقعيت»‌ نيز با همين حقيقت مواجه هستيم. بحث از تطابق «مفاهيم مأخوذ از حسّ» با «واقعيت» لذا جا ندارد و آن بحث «مغز در خمره» هم بالكل روي هواست، دقيقاً با دقت در همين تحليل. بله، ممكن است يك نفر غفلت داشته باشد در اين‌كه مفهوم «واقعيت» را از كجا آورده است و دچار اين ابهامات شود، البته كه ما در سخن گفتن با سوفسطايي كه منكر واقعيت است، يا كافر كه منكر واجب‌الوجود، از همان نقطه «لابشرط» آغاز مي‌كنيم. اما اين دليل نمي‌شود كه خودمان نيز در تفلسف، كافرانه بيآغازيم و بناي فلسفه خود را بر «نفي ايمان خود» بنيان نهيم، ايماني كه حتي پيش از لحظه‌اي كه قصد پي‌ريزي فلسفه‌مان را داريم، داشته‌ايم. مي‌شود؟! آري، فلسفه قطعاً بايد براي منكر خدا هم نسخه داشته باشد و با او راه بيايد تا به راهش بياورد، ولي چرا خودش بايد منكر همه چيز شود و بگويد: «خب، حالا من هستم و عقلم، پس تفكر را آغاز مي‌كنم!» اين دليل مي‌خواهد. اين‌كه همه باورهاي خود را نفي كند جز يكي، چرا همان يكي را نيز نفي نمي‌كند؛ بودن با عقل خودش را... آن را بديهي مي‌گيرد و وجود واجب را با آن اثبات مي‌نمايد. به نظر مي‌رسد شايد اين نحو «لابشرط وجود الواجب و بشرط وجود العقل» تفلسف كردن، خود نوعي انكار عقل باشد و خلاف عقل محسوب گردد! درباره بزرگان ديني‌مان، همچون علامه جليل‌القدر، سيد طباطبايي، رحمه‌الله، زبان ما قاصر است، هر چه در عظمت تقوا و علم ايشان گفته شود كم است. اما زمان به پيش مي‌رود و اگر شيخ طوسي نيز در عصر شيخ انصاري مي‌بود، مانند او مي‌انديشيد. نبايد عظمت روحي آدم‌ها را مانعي در نقد آراءشان قرار دهيم.