وبلاگ :
شايد سخن حق
يادداشت :
بمب ساعتي
نظرات :
0
خصوصي ،
10
عمومي
نام:
ايميل:
سايت:
مشخصات شما ذخيره شود.
متن پيام :
حداکثر 2000 حرف
كد امنيتي:
اين پيام به صورت
خصوصي
ارسال شود.
+
ف الف
نه ديگه اون چرخ استفاده نشد!
اون چرخ مصداق کامل براي دکمه لباس دوختن بود! :دي
به نظرم مهم اين بود که برادر نياز داشتن اسباب بازي و اينکه ما هيچ اسباب بازي نداشتيم را درک کرد و تمام تلاش خودش را به کار گرفت تا از هيچ براي ما اسباب بازي درست کنه
اون چند روزي که اصفهان بودند به ما ياد داد که با در نوشابه براي خودمون يه اسباب بازي درست کنيم
الان که اين خاطره ها را براش تعريف مي کنيم، از اينکه محبتش هنوز تو ذهنمون هست لذت مي بره :)
يا مثلاً اينکه: يه وقتي بود مدرسه قلک ميداد به بچه ها که پرش کنند و ببرند مدرسه براي کمک به جبهه، اونوقت ما خودمون نون خوردن نداشتيم! مي يومديم اين قدر گريه مي کرديم که مامان پول بده ما بندازيم تو قلک و هر چي مي گفت مدرسه از شما انتظار نداره فايده نداشت، چون خجالت مي کشيديم فلک خالي را جلوي بچه ها برگردونيم، اصلا اين قلک ها يه چيزي بود براي فخر فروشي بچه ها به همديگه! خلاصه اينکه برادر به داد مادرمون رسيد! بهمون ياد داد در نوشابه ها را با چکش صاف کنيم و بندازيم تو قلک! هم سنگين ميشد! هم صدا داشت! از خلاقيت لذت مي بريد؟! :)
چقدر الان دلم براي برادر تنگ شد :(
پاسخ
عجب! قلكهاي سبزرنگي كه به شكل نارنجك بود! مدير دبستان ما خلاقيت بيشتري داشت. او قلكهايي بزرگ و گلي با كش از ايوان مدرسه آويزان كرده بود كه همگي حدود يك متر از زمين بالاتر بودند. هر قلك براي يكي از كلاسهاي مدرسه. قرار بر اين بود كه هر قلك كه به زمين نزديكتر شد، كلاس برتر معرفي شود. رقابت كلاسي بود در آن دبستان. تشكر از خاطراتي كه بيان ميفرماييد. اميد كه آن روزها را به عنوان چراغ راه آينده از خاطر نبريم و گذشته را فقط براي ساختن آينده به خاطر سپاريم. و گرنه «مافات مضي»!