• وبلاگ : شايد سخن حق
  • يادداشت : ملاطفتهاي شگفت!
  • نظرات : 0 خصوصي ، 6 عمومي
  • آموزش پیرایش مردانه اورجینال

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + Sarv 
    امروز به اتفاق اين عنون «حکايت دعوايي عجيب 1» من رو برآن داشت که بخام مطالعه کنم، چون اگر خاطرتون باشه تصميم گرفته بودم اين مطالب رو مطالعه نکنم چون خيلي فکرم رو مشغول خودش ميکرد!!!!
    هر چه ميکنم اين زن در هيچ کجاي مخيله من جاي نميگيره!!!!
    که تا چه حد ميتوان پستي کرد؟؟!!!
    اون هم با همسر و همدم زندگي خود
    عجيب است!!!
    عجيب...
    فقط ميتونم بگم خدا رو شاکرم اين توان رو به شما عطا کرد تا از پس اين جريانات از پيش برنامه ريزي شده بربياد و فرزندانتون رو از اين فشارهاي بي رحمانه حفظ کنيد.
    خداوند شما رو براي فرزندانتون حفظ کند انشاالله
    پاسخ

    دو مطلب؛ تشكر و عذر، از اين‌كه وبلاگ حقير را پسنديديد و نوشته‌هايم را مطالعه كرديد جداً سپاسگزارم، از اين لطفي كه فرموديد. اما اگر اسباب ناراحتي شد، مطالعه اين حادثه‌ها، از اين‌كه ذهن‌تان را مكدّر نمود، پوزش مي‌طلبم. يادم هست كودك كه بودم، مثلاً دوم يا سوم دبستان، برادر بزرگترم برايم كتاب داستاني خريده بود؛ سوهو و اسب سفيد. يك روز عصر، بعد از بازگشت از مدرسه، زير كرسي دراز كشيدم و تمام كتاب را تا انتها خواندم، قصه‌اي مصوّر بود، هر صفحه يك تصوير و چند خط داستان، اشكم را درآورد، اين‌كه اسب سوهو در آخر قصه مرد! برادرم كه از گريه‌ام با خبر شد، خنديد و گفت: «نه بابا، اين اسبه كه نمرده، كتاب‌فروش بهم گفته بود، من يادم رفت بهت بگم. اين چاپ قديمي كتابه، گفت چاپ جديدش تموم شده، قديمي رو داد. حالا بده به من، مي‌برم و از روي چاپ جديدش اصلاح مي‌كنم». فردايش كتاب را به من داد. با مداد اتودش جاهايي را در صفحات آخر خط زده بود و به جاي مثلاً: «اسب سفيد مرد»، نوشته بود: «و آن‌گاه اسب دوباره روي پاهاي خود ايستاد و سوهو سوار بر اسب از سربازان خان فرار كرد». من خوشحال شدم، وقتي خواندم و ديدم اسب سفيد نمرده است. خنديدم و باور كردم. حالا اگر قصه‌اي كه من در اين وبلاگ نوشته‌ام، همين «حكايت عجيب»، اگر آزارتان مي‌دهد، كاري ندارد، مي‌توانم آخرش را عوض كنم. قصه است ديگر، آن‌طور نوشتم، اين‌بار طور ديگر مي‌نويسم. نويسنده منم و قلم در دست من است. شما چه جور انتهايي را براي چنين قصه‌اي پيشنهاد مي‌فرماييد؟ مي‌بينيد، داستان زندگي ما به همين سادگي‌ست. وقتي تمام مي‌شود، ديگر تفاوتي نمي‌كند چطور بوده است، تفاوت در اين است كه ما «چطور رفتار كرده‌ايم». همه امتحان‌هاي خدا همين است. «خود حادثه» تمام مي‌شود. «عمل» ما باقي مي‌ماند، آن‌قدر باقي مي‌ماند تا در قيامت به خود ما باز گردد و جايگاهمان را در بهشت يا دوزخ مشخص سازد. غصه نخوريد. از اين بدترها را با از ما بهترها كردند، انبياء و امامان(ع) را عرض مي‌كنم، تمام شد و رفت. اصلاً دنيا تمام‌شدني‌ست. فقط خدا كند رفتار ما در دنيا خراب نباشد. غصه نخوريد لطفاً، زندگي همان‌قدر كه ارزش شادي كردن ندارد، ارزش غصه خوردن هم ندارد. «لِكَيْلَا تَأْسَوْا عَلَى مَا فَاتَكُمْ وَلَا تَفْرَحُوا بِمَا آتَاكُمْ» :)